محل تبلیغات شما

بعد از آن که به وسیله من از خانواده سابقش خبر گرفت، بازهم در تلگرام کم پیدا شد. بازهم دو روز گذشت و خبری از او نشد. حتی آدرس یورو فروش خوبی که پیدا کرده بود را هم برایم نفرستاد. دو روز بعد، بلورم توی تلگرام برایم یک گیف فرستاد، چند ثانیه ای از دختر کوچولوی دو سه ساله ی ریز اندامی که در منطقه ای به شدت پر برف و سردسیر شبیه به قطب، تمام هیکل و سرو کله اش را با پالتو و شال گردن کلفت پوشانده بود و فقط صورت گرد و لپوی صورتی ملیحش از لای شال گردن پشمی بیرون مانده بود و داشت پیاده توی برف ها سورتمه ای را به جلو می راند. تصویر واقعی بود. یک نفر از این دخترک در حال سورتمه هل دادن فیلم گرفته بود. دخترک به قدری ریز و نقلی و سبک بود که حتی جای پاهایش هم روی برف نمی ماند. من که ضعف کردم وقتی بلورم برایم این گیف را فرستاد از بس که در نظر من ملیح بود و ملوس. دلم می خواست می توانستم آن دختر کوچولو را سفت بغل کنم و خوب بچلانم و ماچ باران کنم انقدر که ملوس بود.

دو روز که از دکتر هیچ خبری نشد، روز سوم برایش همان گیف را فرستادم و زیرش نوشتم : همینجوری. جهت اعلام حضور. » یک لبخند ملیح هم فرستادم. دید. اما هیچ جوابی نفرستاد. دلم برای دخترک گوگولی ای که حرام این آدم بی ذوق کرده بودم سوخت.

فردای آن روز ، آخرین روز پیش از سفرش بود. چهارشنبه نوزدهم سپتامبر برابر با 28 شهریور. روز قبل از عاشورا. تاسوعا بود و تقریبا همه شهر تعطیل به غیر از ما و لابد سایر نهادهای دیپلماتیک دیگر. و البته لابد کلینیک های شبانه روزی و . نمی دانستم سر کار است یا نه. اما من سرکار بودم. سفارت فقط عاشورا را تعطیل می کند.

حدود ظهر از سر کار زنگ زدم. برداشت اما عجله داشت. گفت ناهار خانه مادر و پدرش مهمان است و تا شب تماس می گیرد. گفتم که کار مهمی ندارم ، فقط می خواسته ام یکی دو جای رم را بهش معرفی کنم که حیف است از دستش برود. می توانم برایش پیام صوتی بگذارم. استقبال کرد و تشکر.

از سر کار که برگشتم برایش پیامی گذاشتم به بلندی سه دقیقه و در آن آرزو کردم که سفرش خوش باشد و گفتم که اگر حال و حوصله داشت هر از گاهی عکس بفرستد و مرا هم در تجربه سیاحانه اش شریک کند. بعد هم پیشنهاد کردم که با توجه به این که قرار است برود فلورانس و آنجا هم آشنایی دارد که قاعدتا دیگر به ایتالیا آشناست می تواند سفر یک روزه ای به پیزا که در همان استان است و فاصله چندانی هم با فلورانس ندارد بکند و برج بزرگ و باشکوه پیزا را هم ببیند. خود من به لطف دوست ساکن فلورانسم پیزا را دیده بودم و از آن خیابان دراز پهن که به برج بلند و سربه فلک کشیده پیزا که تک و تنها وسط شهر ایستاده بود منتهی می شد دیدن کرده بودم. اگر کسی را در فلورانس نداشتم که این ایده را مطرح کند و خودش آنقدر مهمان نواز باشد که دستم را بگیرد و به پیزا برود، شاید هیچ وقت به خاطر خودم خطور نمی کرد که چنین کاری بکنم. حالا می خواستم دکتر را هم ترغیب کنم که این فرصت را از دست ندهد. بخصوص که آن دختر مرموز ، آیلا ، هم در همان شهر زندگی می کرد و از قرار بنا بر این بود که پذیرایی خوبی هم از دکتر بکند ! اشاره دیگری که کردم به رم بود و Piazza di Spagna ، یا میدان اسپانیا، میدان محبوب من در رم. منطقه ای در مرکز شهر با یک برج نسبتا بلند سوزنی و پلکان هایی که دورش را گرفته اند و آب نمای زیبایی که پایین پله ها قرار گرفته و دورش را مجسمه های مرمری گرفته اند و دست کم در فصول پر توریست، همیشه پر از آدم است و جو شادی دارد. معمولا همه توریست ها این تصویر را از میدان اسپانیا دارند، تصویری از پایین، از پایین برج سوزنی ، از روی پله ها. اما من در پرسه زنی بی هدف و مکتشفانه ای که در رم داشتم، گذارم به بام مانندی افتاده بود که به این میدان مشرف بود. از جایی که من قدم ن و اتفاقی به آن رسیده بودم، برج سوزنی روبرویم بود و پلکان و آن آب نمای زیبا زیر پایم؛ و در کنارم، در همان منطقه بام مانند که سطح صاف آسفالت شده ای داشت و مساحتش مثلا به اندازه یک سالن رقص بزرگ بود، هشت – ده نقاش از زن و مرد و جوان و میان سال نشسته بودند، سه پایه هایشان را علم کرده بودند و برای خودشان نقاشی می کردند. آنجا به مراتب از خود میدان اسپانیا هم دیدنی تر بود. اما متاسفانه چون من به هیچ وجه عکاس خوبی نیستم، در عکس هایی که از آن منظره گرفته بودم حتی یک دهم لذت بصری ای که برده بودم منعکس نشد. در آن پیام صوتی سعی کردم برای دکتر شرح دهم که کجا بوده ام و چه دیده ام. خاطرم بود که از یک ردیف پله سنگی بالا رفته بودم و برایش توصیح دادم که اگر آن پله های سنگی را پیدا کند و بالا برود، میدان را زیر پا خواهد داشت. عکس های خودم به درد نمی خورد. توی اینترنت هم هرچه میدان اسپانیا را سرچ کردم عکسی از زاویه ای که مد نظرم بود نیامد. همه عکس ها از همان پایین بودند. از همانجا که همه می روند. که البته بسیار زیباست اما به پای منظره ای که من کشف کرده بودم نمی رسد. خلاصه از میان همان ها یکی دو تا از بهترین هایشان را انتخاب کردم و برایش فرستادم. پایین عکس ها یک پیام کوتاه دیگر هم گذاشتم. فردای آن روز پنجشنبه بود و عاشورا. برایش گفتم که من تا یکشنبه تعطیلم و در این سه چهار روز اگر احیانا به مشکل خورد و ایتالیایی ها زبان نفهم بازی در آوردند می تواند از وجود من استفاده کند. راستش را بخواهید زبان نفهمی ایتالیایی ها یک طرف قضیه بود، به قول پدر در ناصیه خود دکتر هم نمی دیدم که زبان انگلیسی خوبی بلد باشد. پیام ها دیده نشد. تا 5 ساعت بعد ، یعنی تا ساعت 10 شب هیچ کدام از پیام هایم تیک نخورد. و من منتظر بودم. ساعت 10 شب ، بازهم این من بودم که برایش نوشتم : خوب بخون دیگه ! با کلی ذوق و شوق برات پیام گذاشته ام » و چند صورتک دلخور. دیگر یادم نمی آید بالاخره کی پیام ها را دید. فقط می دانم که آن شب حتی برای رفتنش خداحافظی نکردیم. چه برسد به این که مثلا برایم بنویسد یا پیام شفاهی بگذارد که حرفهایم را شنیده و سعی می کند به خاطر داشته باشد ! مثلا !!!

آن شب خوابیدم، نیمه های شب ، همان وقتی که فکر می کردم باید ساعت پروازش باشد، بیدار شدم و به یادش بودم. و از صبح فردایش هم ، درست از زمانی که چشم باز کردم شروع کردم به کنتور انداختن روزها. دکتر قرار بود شانزده روز برود سفر. و وقتی که برگردد باهم ملاقاتی داشته باشیم. با خودم فکر می کردم لابد سوغات کوچولویی هم برایم خواهد آورد. سوغاتش مهم نبود. اصلا مهم نبود. می توانست پرپری ترین و ارزان ترین و بی مصرف ترین و اصلا مزخرف ترین شیء دنیا باشد. من به لحظه ای فکر می کردم که می رفت توی مغازه، و به یاد من چیزی انتخاب می کرد. همان چند دقیقه ای که به خاطر من صرف می کرد. حتی اگر کوچک باشد. حتی اگر از بیشتر از سر رودربایستی و ابراز امتنان باشد تا از روی دل.

دو روز تمام هیچ خبری از دکتر نشد. خبر رسیدنش را نداد. عکس تلگرامش تغییری نکرد و در اینستاگرام هم  که به روی من بسته بود و فقط می توانستم عدد عکس ها را کنترل کنم، عدد عکس بالا نرفت. همان هشتاد و سه تا بود. صبح روز سوم، یعنی شنبه و آخرین روز تعطیل، مطابق معمول به محض بیدار شدن تلگرام را چک کردم. عکس پروفایلش تبدیل شده بود به سلفی ناشیانه ای از خودش با عینک آفتابی جلوی یکی از بناهای مرمری باشکوه و معروف رم که درست نمی دانستم اسمش چیست و کجا واقع شده. اما از کنارش رد شده بودم. سعی کرده بود بیشتر بنا را توی عکس بیندازد تا خودش را. نوشتم : ای وای ! ( دو صورتک ذوق زده. ) » و به گویش جوانان فضای مجازی نوشتم : Happy new pic! پس بالاخره در رم هستی ؟ خوش بگذره. ( همان صورتک لبخند ملیحی ! ) » به واقع هم کمی ذوق زده بودم. یا شاید آرام. انگار خیالم راحت شده بود. دیگر امیدی نداشتم که جواب بدهد. اما ساعت 4 و نیم بعد از ظهر پیامی از دکتر آمد. یک عکس برایم فرستاده بود. عکسی از خودش در میدان اسپانیا. روی همان پله های پایین برج سوزنی که به آب نما می رسند. نه آنجا که من گفته بودم. همانجا که همه می روند. همه ی آنها که هیچ آشنایی که ایتالیا را مختصری بشناسد ندارند. عکس ، سلفی نبود. داده بود آن را ازش انداخته بودند. ایستاده روی پله پایینی با تی شرت یشمی، روشن و شلوار کتانی کرم و عینک آفتابی ای که به یقه قلاب کرده بود. به دوربین لبخند زده بود. لبخندش کمرنگ بود اما شعف در قیافه اش زیاد. پشت سرش یک عالمه توریست، به قول شاملو آتا و اوتا و بلند و کوتا » روی پله ها نشسته بودند و مجموعه لباس ها و ساک ها و . یک عالم رنگ پاشیده بود به عکس. عکس خوش آب و رنگی شده بود. خودش هم خوب افتاده بود. آن روز در آن عکس، با آن تیپ اسپرتی که رنگ هایش را خوب باهم ست کرده بود به نظرم جذاب آمد. کلا در آن دوران همیشه در نظرم جذاب بود، چه با روپوش ارغوانی اش، چه حالا با این تی شرت یشمی کمرنگ. حدود یک ساعت بعد عکس را دیدم و بلافاصله یک عالم قلب و صورتکی که از چشمهایش قلب زده بیرون و علامت کف زدن و  انگشت سبابه و شست به هم رسیده به معنی اکسلنت خرج عکسش کردم. بعد نوشتم : چه عکس خوب و خوش آب و رنگی اونم در مکان محبوب من ! ( سه صورتک با لبخند ملیح ، صورتکی که بیشتر از همه به خودم شبیه می دانستمش.) » ادامه : خوشحالم که پیداش کردی. امیدوارم تو هم به قدر من دوستش داشته باشی.» پیام بعدی : بازهم عکس بفرست. بالاخص اگر پیزا هم رفتی. و وقتی سوار گوندولا ( قایق مشکی ونیزی ) بودی. » بعد به شوخی نوشتم : ولی از فلورانس هیچم نمی خواد عکس بفرستی !! » بعد هم یک استیکر بزرگ از صورت یک دختر لجباز ننر که دست هایش را توی سینه قلاب کرده و مثلا رو برگردانده فرستادم.  بعد بلافاصله دو صورتک خنده با دندان های نمایان تا دوباره سوء تعبیر نکند. و در آخر : خوش بگذره. خیلی زیاد. ( دو صورتک بوسنده. )»

فکر می کنم دیگر همه شما خوانندگان عزیز می توانید حدس بزنید که به هیچ کدام از پیام هایم جوابی داده نشد. حتی ننوشت که آیا اوهم مثل من از میدانی که این همه تعریفش را کرده بودم خوشش آمده یا نه. یا آن بلندی دل انگیز را پیدا کرده یا نه.  باز رفت توی محاق برای دو روز. دو روز بعد با دیدن عکس پروفایلش که عوض شده بود دوباره سراغش را گرفتم : دیگه برام عکس نمی فرستی ؟»  فرستاد. اما بعد از ظهر روز بعدش. دو عکس از فلورانس. نه از خودش. که از شهر. از کلیسای جامعش و رود آرنو که از شهر می گذشت و پل قدیمی معروفش. زیر عکس ها نوشت : سلام. » سریع جواب دادم : سلام. ! » ( و شروع کردم به ابراز احساسات ) : آخی ! رود آرنوی دوست داشتنی. داری می ری سمت پیزا ؟ آخه اونم مسیرش تقریبا همین شکله. راستی ! عکسای پروفایلتم خیلی خوبن. » واقعا هم عکس های اخیرش حرفه ای تر بودند. هم آنها که برای من فرستاده بود و هم آنها که برای پروفایلش می گذاشت. معلوم بود که عکس ها را یک آشنا از او گرفته. توانسته بود با آرامش به لبه ی یک دیواره تکیه دهد و ژست بگیرد. نه ژست بخصوصی. اما توانسته بود خودش باشد. حدس می زدم در معیت همان مادام است که با خوشحالی از او برایم سخن رانده بود و با وجودش بفهمی نفهمی به من پز داده بود.

بگذریم. دور نشوم از خط اصلی ماجرا. انتظار داشتم سلامم را جواب دهد، حرفی بزند یا دست کم بگوید : آره. در مسیر پیزا هستم. » یا نه. پیزا در برنامه مان نیست.» یا هست اما روزهای بعد. » اما هیچ چیز نگفت. حتی کلامی نسبت به ابراز احساساتم واکنش نشان نداد. فقط دیدشان. همین. فردایش، حدود ساعت یازده دو تا صورتک خندان با چشمهای قلبی برایش فرستادم و نوشتم : ! Have fun» دیده شد. بدون هیچ واکنشی. باز دو روز گذشت. خبری از او نبود. مجموعا 9 روز بود که رفته بود و من دلتنگش شده بودم. دلتنگ او و بی قرار وعده ی دیداری که گذاشته بود. برایش گیف موجود باربا پاپا مانندی با کله نوک تیز و چشم های درشت گرد مشکی و ابروهای خطی فرستادم که با بالاتنه و شلوارک به شکم روی زمین دراز کشیده، دو دستش را ستون چانه کرده و با دهان نیمه بازی که تنها دندان نیشش هم از آن نمایان است دارد به نقطه نامعلومی آرزو مندانه و چشم انتظار نگاه می کند و پاهایش را هم مثل بچه های بی قرار توی هوا تکان می دهد. این گیف را چند ماه قبل در سفری که به ازمیر داشتم بلور برایم فرستاده بود و زیرش فقط نوشته بود : برگرد !» و من به معنای واقعی کلمه ضعف رفته بودم بس که نقلی بود و ملوس و بس که مامانم را درونش می دیدم. حالا با همان گیف می خواستم چشم انتظاری ام را به دکتر هم نشان بدهم. زیر گیف هم برایش نوشتم : دیگه کم کم دلم داره دندون درد می گیره. » یک لبخند و یک صورتک بوسه. چند ساعت بعد پیام را دید اما دریغ از یک جواب. ابراز احساسات پیشکشم. حتی یک اعلام حضور هم نکرد. کم کم داشت دلم می گرفت. حالا که به آن روزها فکر می کنم می بینم من بیش از اندازه اسیر برداشت ها و تصورات خودم بودم. او فقط لطف کرده بود و قول داده بود که در برگشت یک جلسه بگذارد و همه چیز را برایم توضیح بدهد. در واقع فقط مرا همین قدر قابل و محق دانسته بود که از اصل ماجرا و این که چه چیز موجب رفتارهایی شده که در آن مدت از او دیده بودم باخبرم کند. اما من از همان قبلش تصمیم گرفته بودم که محتوای آن دیدار چه قرار است باشد. تصور می کردم بر می گردد، مواضع و محدودیت هایش را روشن می کند و بعد هم حتما و قطعا از من خواهد پرسید، یا حتی رویایی تر، درخواست خواهد کرد ! که حالا که واقعیت شرایطش را می دانم آن را بپذیرم و کنار بیایم و با همان اوضاع کنارش بمانم. این ها را از آن آتش عشقی که در اولین بارها در رفتارش دیده بودم استنباط می کردم. یقین داشتم که در دلش نسبت به من احساسی هست و همین باعث می شد حتی یک درصد هم احتمال ندهم که اگر دیداری اتفاق بیفتد برای این باشد که او بخواهد با فهرست کردن مجموعه ای از مشکلات، اساسا فاتحه ی رابطه مان را بخواند. به حرف می گفتم که تنها یک توضیح برایم کافی است. که اگر فقط دلیل رفتار غریبش را برایم توضیح بدهد آرام می شوم، چه برود و چه بماند. اما در عمل، دلم رفتنش را بر نمی تابید. می خواست که او بماند. دوباره اسیر رویاهایم شده بودم، پیش فرضم این بود که می آید و دوباره مرا به رابطه دعوت می کند و برایم محرز بود که جوابم مثبت است و  بر همین اساس هم پیش می رفتم. در پیام دادن افراط می کردم. محبت بی جا می کردم، قلب و بوسه زیاد می فرستادم و متوجه هم نبودم که ممکن است این رفتارها آدمی مثل او را با ویژگی های خاص خودش بدتر معذب کند.

دوباره سه چهار روز گم شد. با خودم حساب می کردم که حالا باید رفته باشد ونیز، حالا لابد دیگر ایتالیا را ترک کرده و رفته آلمان پیش برادرش. می خواست آلمان و هلند را هم ببیند. اما خبری از او نبود. من هم انگار صبر نداشتم. دو روز که گذشت برایش استیکر دخترکی را فرستادم با چشم های معصوم و موهای که پشت میزی نشسته بود و آرزو مندانه به گوشی موبایلش روی میز چشم دوخته بود. و زیرش نوشتم : من عکس می خوام !» یکی دو ساعت بعد پیام را دید اما جوابی نیامد. تا شب صبر کردم. اما بازهم هیچ. دوباره برایش یک استیکر دیگر گذاشتم. یک عروسک پشمالوی شکم گنده  سبز که تقریبا به لاک پشت های کارتونی می ماند و کنج یک اتاق نشسته ، زانوهایش را بغل گرفته و به زمین خیره شده. اما دید. اهمیتی نداد. فردای آن روز عکس پروفایلش را عوض کرد. ونیز بود. حدس می زنم میدان سن مارکو؛ پشت سرش ردیف گوندولاهای ونیزی بود که پارک شده بودند تا مشتری بیاید و سوارشان شود. مسخره بود. عکس پروفایلش را عوض می کرد اما عکس هایش را برای من که اینهمه مشتاق بودم نمی فرستاد. دلخور شدم. دلخوری من در تمام آن مدت جنس خاصی داشت که تا مدتها بعد، یعنی تا هر زمان و در هر زمانی که با دکتر در ارتباط قرار می گرفتم تداوم داشت و به قوت خودش باقی ماند. همان جنس، با همان قدرت. احساس می کردم زور می زنم که دیده بشوم و دیده نمی شوم. زور می زنم که وجود داشته باشم و وجود ندارم. آن روزها و حتی بعد از آن ، انگار تا یک جایی این تلاش مذبوحانه از سر دوست داشتن بود، اما از یک جای دیگر از سر لجبازی. به قول پدرم زور ورزی » ! انگار با خودم می گفتم : خیال کردی ! منو نمی بینی ؟ مجبورت می کنم که منو ببینی ! انقدر سماجت می کنم تا از رو ببرمت. » این امر ناخودآگاه نبود، اتفاقا خیلی هم خودآگاه بود و خجالت زده ام هم می کرد. اما دست خودم نبود. نمی توانستم جور دیگری رفتار کنم.

خلاصه ، آن روز هم دلخور شدم، حتی شاید بیش از دلخوری چون در یک آن، مجموعه ای از حالات و احساسات به من هجوم آورد. عصبانی شدم، نا آرام شدم ، بدنم داغ شد؛ واقعا احساس می کردم خون در رگ هایم داغ شده. انگار مسیرش را در بدنم حس می کردم. مثل جوی داغی که از بدنم رد می شد. معمولا نتیجه این داغ شدن ها و آشفتگی ها یک اقدام بود. برایش پیام گذاشتم: اگر جواب محبت مردم رو بدی راه دوری نمی ره. فقط دل آدم رو گرم می کنه همین.»

چند ساعت بعد، از 10 گذشته بود. با همه ناآرامی ام رفته بودم توی تخت و سعی می کردم با خواندن کتابی چشمانم را خواب کنم. اما دلم آرام نبود. هنوز پیامم را حتی ندیده بود. با خودم فکر می کردم ای بی معرفت ! ای بی معرفت. یک دفعه دیدم موبایلم صدا کرد. برداشتمش. او بود که برایم پیام گذاشته بود. دو سه تا عکس پشت سرهم از او آمد. یکی اش عکس یک استیک خوشگل اشتها بر انگیز بود و یکی دیگر تصویر خودش که به پهنای صورت می خندید، صاف رو به دوربین ایستاده بود و پیراهن یا تی شرت قرمزی را زیر کاپشن پاییزه مشکی اش پوشیده بود. قرمزی بلوزش با گلهای سیمانی قرمزی که لب هره قرنیز پنجره های عمارت پشتی وصل شده بود همخوانی داشت. عکس بعدی عکس خودش بود به همراه مرد دیگری که شباهت فوق العاده ای به او داشت و کاملا مشخص بود برادرش است به همراه دختر کوچک 8-9 ساله ای که حتما برادر زاده اش بود. پس آلمان بود. برادرش چند سالی از او جوان تر به نظر می رسید، با موهایی مشکی تر، قدی کمی کوتاه تر و پهنایی کمی بیشتر که در کنار دکتر، که درست پشت سرش ایستاده بود، به او ظاهر خِپِلی می داد. این یکی واقعا مرد بی ریختی بود. حتی مختصر فروغی که در نگاه دکتر هست هم در چشمانش نبود و شاید تنها تفاوت فاحش ساختار صورتش با صورت دکتر این بود که فک پایینش به قدری جلو بود که با بستن دهان، لب پایینش از لب بالایی جلوتر قرار می گرفت. و دخترش، یک دختر بچه معمولی بود با چهره ای بشاش و عینکی برچشم و یک کوچولو هم تپل. پشت سرشان عمارت معظمی قرار داشت که چون سردرش به آلمانی نوشته شده بود نمی فهمیدم کجاست.

بعد از پست این عکس آخری ، پیامش رسید : سلام ! » باز من احمق بیش از اندازه ابراز احساسات کردم : سلام ! شبت به خیر ! چه عکسای قشنگی !! خوش بگذره. » نوشت : ممنون. » پرسیدم : الان کجایی ؟ آلمانی یا هلند؟» گفت : آلمان. پیش برادرم.» گفتم : چقدر حالت خوبه ! »عکسی که با لب خندان برایم فرستاده بود را ریپلای کردم و درباره اش نوشتم : چهره ات حسابی خوشحال به نظر میاد. » نوشت : آره. این سفر بهم ساخته. من بیرون از ایران که هستم خوشحال ترم ! » دیگر آنقدر می شناختمش که بدانم این جمله را بدون هیچ منظوری گفته و به واقع هم شاید هیچ عنصر رنجاننده ای در این جمله نبود. اما کَمَکی رنجیدم. هر آدمی باید دست کم آنقدر ظرافت طبع داشته باشد که به کسی که در کشوری به انتظارش نشسته نگوید من وقتی خارج از آنجا که تو هستی هستم خوشحال ترم ! اما چنین ملاحظه و ظرافت طبعی در دکتر هیچ وقت نبود. بارها دیده بودم. می دانستم که نمی خواسته برنجاندم. به روی خودم نیاوردم. نوشتم : آخه ایتالیا هم که بودی چهره ات تا این اندازه بشاش نبود. » نوشت : اینجا پیش برادرمم. من اصلا باید آلمان زندگی کنم. » و یکی دو تا صورتک خنده فرستاد.  خوشبختانه پیش از آن که لازم باشد عکس العملی نشان دهم عکس های بعدی ارسال شدند و مکالمه مان را قطع کردند. چند عکس را قطاری پشت سر هم فرستاد. عکس بعدی خودش بود، با همان تی شرت قرمزو شلوار کتانی مشکی کنار یک ماشین خیلی خیلی کوچولو که حتی از فولکس های قدیمی هم به نظرم جمع و جور تر و قالب صابونی تر بود. قسمت بالایی ماشین سفید یخچالی بود و قسمت پایینش رنگ آبی حوض. همین قدر ساده، همین قدر ابتدایی ! عکس هایش را که فرستاد شروع کرد یکی یکی توضیح دادن. آن عمارت پشت سرشان ظاهرا موزه وابسته به کارخانه بی ام و بود و آن ماشین بامزه که آنقدر کوچک بود که شک داشتم یک نفر هم به راحتی درونش جا شود اولین ماشین تولیدی کارخانه ! نوشتم : ای ننه جانم اینو ببین ! چقدر بامزه است ! ( دو تا صورتک چشم قلبی ) عکس بعد در فضای بسته همان عمارت بود، بازهم خانوادگی. این بار زن برادرش هم بود. زنی با چهره ای ساده و بسیار کم آرایش، که زیبایی خیره کننده ای نداشت اما متناسب بود و شیرین و متشخص، که کوچکترین دست کاری ای هم در ترکیب صورتش نشده بود. چشم های روشن داشت و موهای خوش رنگی که بین طلایی و قهوه ای بود و تا پایین گردنش می رسید و با فرق راست، دورش ریخته بود. شبیه اکثر ن ایرانیِ دست نخورده بود. با قدی تقریبا کوتاه و اندامی که بعد از زایمان تا حدی دچار اضافه وزن شده بود اما او را مطلقا در زمره ن چاق قرار نمی داد. لحظه ای به یاد تصویر هستی افتادم. هستی لاغر تر بود، حتی با دختر به آن بزرگی، و تا حدی هم زیبا تر. مثل خود دکتر که از برادرش خوش قیافه تر بود. من هیچ عکسی از هستی در کنار دکتر ندیده بودم. اما حالا این زن را در کنار شوهرش می دیدم و دخترشان. یک خانواده بودند و چهره آن زن، آرامش عجیبی داشت. فکر کردم لابد برادر دکتر شوهر خوبی است. لابد آنها خانواده خوشبختی هستند. عکس را ریپلای کردم و نوشتم : چقدر تو و برادرت به هم شبیهین ! »  و یکی دو تا استیکر چشم گرد شده هم گذاشتم.  جوابی نداد. حواسش به عکس فرستادن بود. از آغاز سفرش به اروپا این اولین باری بود که چند دقیقه ای آنلاین پای تلگرام می ماند. عکس بعدی خودش بود. پشت یک بی ام و آخرین مدل دودی رنگ بسیار بسیار شکیل و شیک. پشت فرمان نشسته بود و کسی از نیمرخ از او و ماشین عکس گرفته بود. عکس بعدی باز خودش بود ! نشسته پشت یک موتور سیکلت مشکی که نمی دانستم چه ربطی به بی ام و می تواند داشته باشد ! و عکس آخر باز دکتر بود در کنار یک ماشین بی ام و  که ظاهرا از  تولیدات خیلی جدید کار خانه بود و اتفاقا به نظرم چندان زیبا هم نیامد. نوشتم : این یکی قشنگ نیست ! »نوشت : فکر می کنی . بی نظیره ! معرکه است. باید پشتش بشینی ببینی. »   دنبال یک استیکر خنگ گشتم و خنگ ترین استیکری که پیدا کردم، یعنی همان که با چشم های گرد بالا را نگاه می کند برایش فرستادم و نوشتم : آخه من که سرم نمی شه. فقط می فهمم که این یکی قشنگ تره. » و عکس ماشین قبلی را برایش ریپلای کردم. جواب نداد. در مجموع زیاد در حال دیالوگ نبودیم. او فقط ذوق زده داشت عکس هایش را برایم می فرستاد و درباره ی هرکدام داد سخن می داد، تازه آن هم تلگرافی و به شیوه خودش، و برایش زیاد هم مهم نبود که چه عکس العملی نشان بدهم. عکس دیگری که فرستاد بیرون از آن عمارت بود، در یک میدان بزرگ و تمیز ! که درست در وسطش محوطه ای گرد درست کرده و تویش را کیپ تا کیپ گل سرخ کاشته بودند و درست در میان این دایره گل کاری شده ستونی بالا رفته بود و روی ستون مجسمه یک نظامی سوار بر اسب به چشم می خورد. نوشت : اینجا مرز اتریشه.» بعد یک عکس فرستاد که عکس عجیبی بود. انگار چند تصویر روی هم افتاده باشند. نور ها واضح نبود و حدود و ثغور سوژه ها را تشخیص نمی دادم. از طرفی انگار چارچوب یک پنجره شبیه به پنجره قطار را می دیدم و از طرف دیگر وجود چند سرباز کلاه آهنی به سر را، با لباس خاکی – سدری منقشی که بارها دیده ایم. اما وضوح تصویر حتی طوری نبود که بفهمم این ها آدم های واقعی اند یا آدمک های اسباب بازی. پرسیدم : اینا واقعاً سربازن ؟» نوشت : آره. سربازای لب مرز. فردا می رم سابورگ ! » ابراز احساسات کردم که : آخی . شهر اشکها و لبخند ها. » خوش به حالش! چه جاهایی را داشت می دید. چه استفاده خوبی کرده بود از یک سفر 16 روزه. نوشت : آره. می خوام برم سرزمین اشکها و لبخندهاشونم ببینم ! » نوشتم : خوش بگذره. خوشحالم که از سفرت لذت می بری. فقط یادت باشه که برگشتت حتما از مرز ایتالیا باشه. وگرنه دفعه بعد برای گرفتن ویزا اذیتت می کنن. » برایم نوشت که پس فردا وارد شمال ایتالیا می شود و از آنجا هم با قطار رم و . باقی اش را من نوشتم : و از رم هم به تهران. » و خودم یک صورتک دلخور و دمق برایش گذاشتم. حالا که دیگر می دانستم دل خوشی از ایران آمدن ندارد. عکس یکی از ماشین ها را برایش ریپلای کردم و نوشتم : وقتی همدیگه رو دیدیم درباره این ماشینا برام توضیح بده. » نوشت : انشا الله. » و مطلقا دنبال این حرفم را نگرفت. عکس آخری را هم از خودش و برادر زاده اش برایم فرستاد و نوشت : خوب ! دیگه من برم. » گفتم : باشه. شبت به خیر. ممنونم که برام عکس فرستادی و منو در تجربه سفرت سهیم کردی. خوشحال شدم.» نوشت : خواهش می کنم. شبتون به خیر ! » دوباره رسمی شده بود. دوباره جمع خطاب شده بودم. نوشتم : چرا یه دفعه رسمی می شی؟» نوشت : ای بابا ! احترام گذاشتن بده ؟ » آمدم بنویسم نه ! احترام بد نیست. رندی بده ! ننوشتم. صراحتم را خوردم. به جایش گفتم : نه ! این که تا آخر مکالمه لحن صمیمی باشه و یک دفعه رسمی بشه بده. ثبات لحن بهتره. » و برایش یک لبخند و یک چشمک هم فرستادم تا جمله ام حال و هوای شوخی و متلک به خودش بگیرد و از جدیت آن کاسته شود. نوشت : شبت به خیر. » جواب دادم و خداحافظی کردیم. حدود یک ربع با هم حرف زده بودیم. به جای تمام این مدت عکس فرستاده بود و خوشی هایش را با من تقسیم کرده بود. خوشحال بودم. به خودم جرات نمی دادم که زیاد درباب رفتارش کنکاش کنم. سعی داشتم از رفتاری که هرچه بود، اگر صمیمانه یا دوستانه یا رفیقانه یا . ، عاشقانه نبود، نشانه ای از عشق بیرون بکشم و چون می دانستم که فرستادن چند عکس و صحبت صرف از تجارب سفر، بدون این که حتی حال طرفت را پرسیده باشی و یا کلمه ای از او درباب این روزهایش پرسیده باشی، هیچ اثری از عشق با خود ندارد سعی می کردم در آن دقیق نشوم. در واقع خودم را زده بودم به بلاهت.

پس فردا شب به مقصد تهران حرکت می کرد و دوشنبه هشت اکتبر، برابر با شانزده مهرماه می رسید. تصمیم گرفته بودم چهارشنبه و پنجشنبه آن هفته را مرخصی بگیرم تا دیدارمان را در یکی از آن دو روز برگزار کنیم. بی تابانه منتظر آمدنش بودم. حالا که سفر حالش را بهتر کرده بود، و پس از حرفهایی که پیش از رفتنش باهم زده بودیم، خیلی امیدوار بودم که اوضاع تغییر کند و جدی تر شود. احساس می کردم وقتی برگردد، مرا ببیند، شاید سوغات کوچکی دستم دهد و برایم از تجارب سفرش بگوید، قطعا به هم نزدیک تر خواهیم شد و چیزی از نو جرقه خواهد زد. منتظر آخر هفته بودم. در تقویمم یادداشت کردم که یکشنبه صبح، اولین کارم تحویل برگه درخواست مرخصی به رییس باشد.

توضیح برای خوانندگان

مردی با روپوش ارغوانی قسمت نهم

مردی با روپوش ارغوانی قسمت هشتم

هم ,عکس ,یک ,» , ,ای ,بود و ,نوشتم ,بود که ,می کردم ,که به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اسیب های اجتماعی