محل تبلیغات شما

خوانندگان عزیز نازنین؛ قبل از ادامه قصه اگر اجازه بدهید اول از همه شما بخاطر دنبال کردن قصه و وقتی که می گذارید و محبتی که با نشان دادنش شرمنده و خوشحالم می کنید تشکر کنم و بعد در جواب زینب عزیز نازنین که دوست ناشناخته من است بگویم که : نه زیبب جان ! مطمئن بودم که قرار نیست با هم سفر کنند . زمانی که دکتر برای درخواست ویزا آمد، چند روز از پایان سفر دختر و همسر سابقش گذاشت بود. اصلا زمان هایشان باهم هم پوشانی پیدا نمی کرد. دکتر دو سه روزی بعد از بازگشت آن دو از ایتالیا تازه آمد کنسولگری که درخواست بدهد. و از آن گذشته هم، اگرتو هم مثل من چهره دکتر را دیده بودی و می شناختی ، شک نمی کردی که مناسبات او با همسر سابق و دخترش به هیچ وجه حسنه نیست. به هر ترتیب ، ممنونم از این که با علاقه می خونی و نظر می دی. لطفا ادامه بده چون دونستن نظرت خیلی خیلی برام مهمه. 

شنبه ، سوم شهریور، حوالی ساعت 10 بود که دکتر زنگ زد و گفت ساعت 12 کلینیک باشم تا روکشم را مجددا بچسباند. در راه کلینیک، دو نسخه از شماره جدید همشهری داستان را خریدم؛ یکی برای خودم و یکی هم برای او.

به کلینیک که رسیدم تقریبا بلافاصله رفتم توی مطب. مثل همیشه با خوشرویی و لبخند سلام و علیک کردیم و مثل همیشه هم روپوش ارغوانی اش تنش بود و ماسک هم به چانه اش نبود. فوری مجله را از کیفم بیرون آوردم، صفحه ای را که ترجمه ام درش چاپ شده بود آوردم و به دستش دادم : دکتر ! گفتم شاید براتون جالب باشه شما هم درباره کار من بدونید. این بخش هایی از یک نوشته از یک نویسنده ایتالیاییه که خیلی دوستش دارم. من ترجمه اش کرده ام. خوشحال می شم بخونینش.» با همان لبخند مجله را از دستم گرفت و گفت : بله. چشم. حتما ! حتما !.» لبخندی رد و بدل کردیم و تمام.

خانم خ. نشاندم روی صندلی و پیش بند نایلونی ام را بست. دکتر تا نشست که روکشم را بچسباند، به جای این که دست به کار شود از روی میز کوچولوی یونیت، جلد مقوایی مکعب مستطیلی چسبی را که برای دندانِ پرسلنی ام استفاده می کند ( یادتان که هست گفته بود جنس روکشی که برای دندان من گذاشته پورسلن است و وقتی گفته بودم یعنی چینی گفته بود نه ! پرسلن نوعی سرامیک است. ) نشانم داد و گفت : الان لابد شما باید بتونی بخونی رو این چی نوشته نه ؟ » روی بدنه جلد، علاوه بر انگلیسی به فرانسه و اسپانیایی هم درباره چسب توضیح داده بود. ایتالیایی نبود، اما با توجه به شباهت اسپانیایی و ایتالیایی می توانستم بفهمم که چه نوشته. گفتم : نه. زبانش ایتالیایی نیست. اسپانیاییه. اما معلومه که نوشته چسبه برای پروتز های جنس پورسلن. » دکتری که من می شناختم در این لحظه کم می آورد و نمی دانست چه طوری حرف را یا ادامه دهد یا جمعش کند. خودم ادامه دادم : اما جالبه که شما می گین پورسلن اسم یه نوع چینی نیست. توی ایتالیایی پورسلن رسما یعنی چینی. مثلا به ظرف های غذاخوری چینی می گن ظرفهای پورچلانا که همون پورسلنه. » دکتر، بدون هیچ عجله ای گفت : نه. ببین ! پورسلن یه نوع سرامیکه. می دونی سرامیک چه نوع سنگیه ؟ » گفتم : نه راستش. ویژگی های خاصش رو خیلی نمی دونم. » همانطور که بالای سر من روی صندلی اش نشسته بود، مثل معلمی که بخواهد درس بدهد یا کسی که مشتاقانه بخواهد دانشی را در اختیار کسی بگذارد گفت : حالا اتفاقاً تو که کارت ترجمه است خوبه اینا رو بدونی که بتونی ترجمه کنی. » و بعد شروع کرد درباره مختصات سرامیک و از جمله پورسلن برایم توضیح دادن. البته خیلی خیلی مختصر و در حد سی ثانیه. بعد گفت : حالا بازم خواستی برا ترجمه ات استفاده کنی یک کنترل تو اینترنت بکن ها ! من ممکنه خیلی دقیق نگفته باشم. » باز دکتر را به کاری ترغیب کرده بودم که دوست داشت انجام دهد، تا آن روز چندباری دیده بودم که از توضیحات علمی دادن لذت می برد؛ همان آخرین باری که به منزلش رفتم هم، یادم هست چطور با علاقه از دستاوردهای جدید علم ژنتیک حرف می زد و جوری برایم توضیح می داد که انگار به یک دانشجوی رشته ژنتیک تدریس می کند؛ خوشحال بودم از این که آن روز هم همین کار لذت بخش را انجام داده بود. همیشه سعی می کردم برایش مخاطب خوب و مشتاقی باشم و دل به دلش بدهم؛ من تقریبا همیشه سعی می کنم خودم را نسبت به حرف تمام کسانی که برایم عزیز اند و مشتاقانه یا به هرحال با نوعی از تب و تاب درباره موضوعی صحبت می کنند مشتاق نشان دهم؛ به نظر من مخاطب کسلی بودن، یکی از بزرگترین بی انصافی های دنیاست. برایم جالب بود که گفت خودم هم دوباره صحت گفته هایش را چک کنم. شاید فکر کنید بیش از اندازه به جزئیات دقیقم و می پردازم. اما من قصد دارم تصویر کاملا روشنی از دکتر دندانپزشک ارغوانی پوشم و خصوصیات شخصیتی اش بدهم چون استنباط و استدلال و نظر شما به شدت برایم مهم است. این که دکتر، برخلاف اکثر آدمها، التزامش به ارائه اطلاعات صحیح ، بیش از آن بود که تبختر و جایگاه خودش را به عنوان یک عالم حفظ کند، و در واقع حاضر شد مختصری از موضعش پایین بیاید اما اخلاق علمیِ ندادن اطلاعاتی که از صحتشان صد در صد مطمئن نیست را رعایت کند برایم ارزش مند بود. او می توانست جمله آخر را نگوید و به من بباوراند که بدون شک مو لای درز اطلاعاتش نمی رود، کاری که اکثر آدمها می کنند برای این که فکر می کنند اظهار تردید، از اعتبار گفته شان و به تبع آن خودشان کم می کند. خیلی ها حتی بی اساس می گویند و بازهم جوری وانمود می کنند انگار حرفهایشان درکمال صحت است؛ اما دکتر اینطور نبود. به هرحال، در مجموع شاید این اصلا چیز خیلی مهمی نباشد. شاید من به مصداق الغریق یتشبث به کل حشیش، متوسل به فضایل ناچیزش شده ام تا دستم را به جایی بند کنم.

دندانم را در عرض دو سه دقیقه دوباره با همان چسب چسباند و هشدار داد که تا دو ساعت چیز جویدنی نخورم. وقتی داشتم وسایلم را برمی داشتم تا از مطب بیرون بیایم یک دفعه دکتر رو به من کرد و با لحن شوخی گفت : اصلا رفتی تو سیستمتون اون آشنای منو که بهت گفته بودم ایتالیاس چک کنی ؟ » پاک فراموش کرده بودم. اصلا فکر نمی کردم اهمیتی داشته باشد. گفتم : ای وای نه دکتر. ببخشید .اسمش چی بود؟ » دکتر با همان حال شوخی گفت : نمی گم. ولش کن. » با اصرار من دوبار اسم آن دختر را گفت. حالا دیگر می دانستم موضوع جدی است، دکتر واقعا می خواهد من چک کنم ببینم آن دختر رفته ایتالیا یا نه. گفته بود که می خواهد سری هم به او بزند در فلورانس. با این حال من اهمیتی نداده بودم. چه اهمیتی می توانست داشته باشد؟ 

پیش از خروج از مطب گفتم : دکتر ! تا پنجشنبه که من بیام پیشتون یه نگاه به ترجمه ام می اندازین دیگه ؟ » دکتر با همان لبخندی که بیشتر از آن که از سر محبت به من باشد، از سر حال خوش سرکارش بود گفت : بعععله ! هفته بعد که بیای برات نقدش هم می کنم . » خندیدم. او همچنان خنده رو بود. خداحافظی کردم و از کلینیک بیرون آمدم.

روز بعدش در محل کار ، در اولین فرصت آزادی که بین هزاران کار بی پایان کنسولگری دست داد، اسم و فامیل دوست دکتر را در سیستم چک کردم. بله. واقعا شخصی با چنین مشخصات وجود داشت. اسم و فامیلش هم چندان متداول و تکراری نبود و فقط یک رکورد با این مشخصات داشتیم. صفحه اش را باز کردم. دختری بود یکی دو سالی از من جوان تر، با پوست سبزه و چشم و ابرو مشکی با قیافه ای که دست کم در عکس پرسنلی ای که من از او در سیستم می دیدم چندان زیبا نبود، یا بهتر بگویم، یکی از آن چهره های معمولی ای را داشت که هیچ حسی را القا نمی کنند. از آن چهره های خنثای بیروح. یک لحظه یاد چهره هستی افتادم. همسرش. هستی برعکس ، از آن چهره ها داشت که حس بر می انگیزند. به بیننده پیام متانت و سرسختی می دهند. این خانم دوست و مریض ، سال 2012 از سفارت ما ویزای دانشجویی گرفته بود تا برود فلورانس و درس بخواند و از آنجا که دیگر ویزای مجددی برایش صادر نشده بود می توانستم حدس بزنم که اجازه اقامت گرفته و همچنان مانده و دارد به تحصیلاتش ادامه می دهد.

بعد از ظهر، به محض این که از سفارت آمدم بیرون برایش در تلگرام نوشتم :  پیداش کردم. سال 2012 ویزا گرفته برای تحصیل تو دانشگاه فلورانس. الان قاعدتا لیسانسشو گرفته اما شاید هنوز فلورانس باشه. ( یک لبخند فرستادم. ) می تونی بری پیداش کنی. ( لبخند دیگر. ) کمی دست دست کردم و آخر سر جمله دیگری هم اضافه کردم : خوشگلم نیست خیلی که ! » و دو صورتک مبهوت که توی ذوقشان خورده هم چاشنی جمله کردم و عکسی را که از روی عکس پرسنلی دخترک از سیستم گرفته بودم برایش فرستادم.

تا شب که بخوابم هیچ جوابی نیامد. یکشنبه بود. دکتر یکشنبه ها به معنای واقعی کلمه بکوب کار می کند. رسما از حوالی ظهر شروع می کند تا صبح روز بعد. نمی دانم چرا این همه زیاد. هیچ دندان پزشکی را پیش از آن ندیده بودم که در آن سن و با آن وضع مالی این همه کار کند.

صبح دوشنبه که بلند شدم بیایم سر کار، اولین کارم ، مثل هرکسی که منتظر پاسخ است چک کردن تلگرام بود. دیدم دکتر ، ساعت بیست دقیقه به سه بامداد پیام هایم را دریافت کرده و جواب داده. اولین پاسخش این بود : سلام ! به دختر مردم چه کار داری ؟؟؟» و بعد در کنارش دو تا صورتک از آنها که انقدر خندیده اند اشک از چشمشان سرازیر شده  فرستاده بود. همان صورتک متداولی که یعنی خیلی خندیدم. بعد ادامه داده بود : می دونم. فلورانسه.» و جمله بعد : دوست خانوادگیه.»

همین. چرا می بایست تصریح کند که دوست خانوادگی است؟ به من چه مربوط بود ؟ از یک طرف این بانو را برایم علم می کند و از طرف دیگر تاکید می کند که دوست خانوادگی است ؟ چرا یکی به نعل می زند یکی به میخ ؟ و نکته جالب  و در عین حال رندانه ماجرا این است که مردها همه این کارها را آنچنان ریز و خفیف و با ظرافت انجام می دهند که هیچ وقت نتوانی به این رفتارهایشان استناد کنی. همیشه راه باز باشد که بگویند : تو جدی گرفتی ! تو بیخودی همه چیز رو به خودت می گیری و از کاه کوه می سازی، وگرنه من یه حرف ساده زدم که هیچ منظوری هم پشتش نبود. » مریم، یکی از خوانندگان این وبلاگ و از دوستان نازنین دوران دانشگاه من ، حتما خوب یادش هست که در آن سالها پسر لری در دانشکده داشتیم با چشم و ابرو و چهره ای به نسبت جذاب که به مدد مجموعه از رویداد ها جذابیت و کاریزمایش صد چندان شده بود و خلاصه ماجرایی ما داشتیم با ایشان و دخترهای گروه و کشته مرده هایشان. یک بار که من  در جسارتی که به بی کلگی می زد و نمی دانم از کجا می آمد، صاف توی صورتش نگاه کردم و بخاطر رفتارهایی که دخترها را به اشتباه می اندازد شماتتش کردم، او، با لحنی که اصلا در صدد دفاع از خودش نبود، حرفی را زد که مطمئن بودم در آن لحظه و آن فضا به عنوان جواب دندان شکن نمی گفت ، بلکه نظر صادقانه اش بود ؛ او گفت : به خدا شما دخترا خرین ! » و منظورش از خر بودن ما، همین وزن و بها دادنمان به این حرفهای ریز و پیش پا افتاده بود. به هرحال، دکتر من هم، فردا روزی می توانست بگوید : بابا تو چه جدی گرفتی ! منظوری نداشتم من ! »

بگذریم و برگردیم به داستان ! همان صبح خروس خوان برایش جواب نوشتم. اول شوخی اش را که چه کار دختر مردم داری » ریپلای کردم با یک استیکر از یک دختر ملوس با صورت بزرگ گرد و چشم های درشت که دارد زبان درازی می کند و چشمک می زند. بعد در جواب دوست خانوادگیه » سعی کردم به شوخی موضع یک دوست دختر حسود را بگیرم. اگرچه او هم می توانست پس فردا به خری متهمم کند، اما در آن لحظه می خواستم بفهمد که حرفش برایم معنی داشته. نوشتم : خوش بگذره پس با دوست خانوادگی ! » و یک استیکر دیگر فرستادم، این بار صورت دختری که چهره در هم کشیده و با غیظ دست به سینه شده و رویش را هم کرده آن طرف و از زیر چشم دارد به طرف نگاه می کند ! صورتک تیپیک دلخور شدن و ایش و اوش کردن ! بعد بلافاصله برایش سه تا صورتک خنده فرستادم تا فکر نکند جدی گفته ام و داستان نشود. ساعت هفت و بیست دقیقه صبح بود. قبل از این که از تلگرام خارج شوم برایش نوشتم : راستی ! صبح به خیر. »

دیدن پیامش سر صبحی شارژم کرده بود. با انرژی رفتم سر کار. در طول روز هم حالم خوش بود. در بیشتر اوقات روز لبخند به لبم بود و به او فکر می کردم که حتما او هم الان دارد مثل همیشه لبخند به لب کار می کند. یادش که می افتادم، به عکس پرسنلی اش که از روزی که آمده بود ، برش داشته بودم و گذاشته بودم لای درز شیشه روبروی باجه ام، نگاه می کردم و دلم یک ضعف ملایم می رفت.

ساعت پنج و نیم عصر که از محل کار زدم بیرون، به محض این که را روشن کردم پیامش توی تلگرام آمد روی صفحه گوشی. حدود ساعت 4 برایم نوشته بود : عصرتون به خیر. » همین ! بلافاصله برایش جواب دادم : عصر شما هم به خیر» و یک لبخند ملیح بزرگ هم چاشنی اش کردم. نمی توانم بگویم چقدر دلم ضعف رفت و غنج زد و شاد شد و خودم شاد شدم و پاهایم سبک شد و می خواستم تاکسی بگیرم اما نگرفتم و پیاده میرداماد را سرازیر شدم به سمت خانه و با آهنگ هندزفری ام سرخوشانه خواندم و . خلاصه از همه این ها نمی توانم بگویم. واقعا نمی توانم بگویم ! دلیل همه این سرخوشی من از همین پیام تک جمله ای سه کلمه ای این بود که دکتر ، دوباره بعد از مدتها در لحظه ای غیر از لحظه ضرورت برایم پیام گذاشته بود. صبح، صبح به خیری گفته بودم و او، ساعت 3 و پنجاه و دو دقیقه آن را دیده بود و به جای این که مثل تقریبا تمام دفعات دیگر، مگر آن یک هفته اول آشنایی ، حرفهای غیر ضروری را بی جواب بگذارد، برایم نوشته بود عصر به خیر. این که چه خوانشی داشتم از این حرکت و چقدر در برداشت معنا از آن افراط می کردم بماند. رابطه با دکتر انگار آبدیده ام کرده بود که به همین دلخوشی های کوچک، خیلی خیلی کوچک، قانع باشم. تا آخر آن شب حتی پیامم دیده  هم نشد. دکتر بود دیگر . یک دفعه غیب می شد.

صبح روز بعد وقتی رفتم سرکار همکارم گفت که امروز ویزای دوستم را چاپ می کند و خبرم خواهد کرد که اگر مایل باشم خودم بچسبانمش. واقعا هم دلم می خواست خودم ویزایش را بچسبانم. دوست داشتم بببینم آن لحظه ای را که ویزا توی پاسش می خورد. دوست داشتم به دست من این اتفاق بیفتد. نمی دانم چرا. ساعت یازده بود که ویزا چاپ شد و احضار شدم برای چسباندن. بدون هیچ دلیلی لحظاتی که ویزا را از قاب کاغذی اش در می آوردم و می چسباندم روی پاسپورت و رویش را دست می کشیدم تا خوب روی سطح ورق بخوابد، در نظرم لحظات با شکوهی بود. یک بار دیگر اسم و فامیلش را روی ویزا خواندم و به چهره اش نشسته گوشه آن مربع رنگین کمانی نگاه کردم. ویزاهای شنگن همیشه از نظر من خوشگل اند ! این یکی از همه ویزاهایی که تا آن روز دیده بودم خوشگل تر بود.

حدود ساعت 3 که سرم کمی خلوت تر شد به تلگرامم سر زدم. هنوز پیام هایم را ندیده بود. برایش نوشتم : کجایی پس ؟ ت مشکل پیدا کرده آیا ؟ به هرحال امروز ویزات چاپ شد چسبوندمش رو پاس ! »دو تا صورتک ذوق زده لبخندون هم برایش فرستادم.

حدود ساعت پنج پیام ها را دید و بلافاصله جواب داد : سلام. مرسی. » و دو تا صورتک ذوق مرگ هم برایم فرستاد. از همان ها که دهانشان به خنده باز است و چشمهایشان را چنان به هم فشرده اند که ی شده ! زیر شان نوشت : خیلی محبت کردی. بازهم ممنون. » برایش نوشتم : خواهش می کنم.» و دیگر کلامی میانمان رد و بدل نشد.

روز بعد پنجشنبه بود. همان پنجشنبه ای که وقت داشتم. همان روز که قرار بود ترجمه ام را خوانده باشد و نظرش را راجع به آن برایم بگوید. صبح اول وقت ، همین که بیدار شدم برایش نوشتم : سلام صبح به خیر. عیدتون هم مبارک.  امروز میام پیشتون. ساعت چهار وقت دارم.  همه سعیم رو می کنم که کار رو زود جمع کنم و خودمو برسونم. اگر فرز کاری داشتیم پاتون رو قرض بدین لطفا ! »

با حال خوش تمام روزهایی که می دانستم می بینمش رفتم سر کار. تابستان بود و اوج کار و بیشترین حجم پرونده برای وارد کردن. و ما که تعدادمان نسبت به آن حجم از پرونده خیلی کم بود. من معمولا تا دیروقت ، حداقل تا ساعت 6 بعد از ظهر در کنسولگری می ماندم و کار می کردم، هم پرونده ها را وارد می کردم و هم به ترجمه ها و سایر کارهایی می پرداختم که به من محول شده بود، وقت های دندان پزشکی ام را هم معمولا زودتر از ساعت 6 نمی گرفتم. اما وقت ساعت 6 دکتر در آن روز قبلا گرفته شده بود و خانم خ. مجبور شد ساعت 4 برایم وقت بگذارد. برای جمع و جور کردن کارها واقعا به زحمت افتادم. منی که همیشه نشسته و تا بعد از رفتن همه کار کرده بودم، آن روز مجبور شدم به هزار نفر توضیح بدهم که چرا می خواهم کمی زودتر بروم، حتی با این که همان ساعت هم، از پایان ساعت مقرر کاری مان دیر تر بود؛ حتی از آنجا که آن روز عید بود و در ایران تعطیل رسمی ، یکی از همکارها طعنه زد که کدام دکتر دندانپزشکی روز تعطیل باز است ! فقط نگار و آقای حواصلی درک می کردند که این دکتر، با بقیه فرق می کند. به هرحال از رفتارشان جا خوردم و دلخور شدم، تنها کسی که هیچ مشکلی با زودتر رفتنم نداشت انگار خود رییس بود ! به هرحال، بالاخره به موقع از محل کار بیرون آمدم و رفتم سمت کلینیک. فقط دلم می خواست که خلقم آنقدر تنگ نشده بود. وقتی رسیدم دکتر هنوز مریض داشت. خسته شده بودم؛ انگار مشاجره با همکارها رمقم را گرفته بود. علیرغم همه هیجانی که داشتم، سرم را به پشتی مبل سالن انتظار تکیه دادم و چشمم را بستم. انگار کمی مغزم خاموش و چشم هایم گرم شده بود که صدای قدم هایی را شنیدم که به طرفم می آید. چشم که باز کردم دکتر را دیدم که داشت می آمد طرفم و لبخند دوستانه ای، حتی کمی گشاده تر از همیشه روی صورتش بود. دوست بودیم باهم. نه او لبخند کمرنگ یک دکتر را به من زد و نه من جهت ادای احترام از جا بلند شدم. دکتر با خنده به چهره خواب و بیدارم نگاه کرد و سلام کرد. با لبخند خواب آلودی ( که کمی رنگ و لعابش را هم زیاد کردم ) جواب دادم؛ بهم گفت : الان مطبو آماده می کنن صدات می کنن ! » و از کنارم رد شد و رفت چای بخورد.

خانم خ. صدایم کرد و رفتم توی مطب. بلافاصله دکتر آمد. قبل از این که شروع کند گفتم : خانم خ. تو رو خدا دیگه این ساعت به من وقت ندین. ! کنسولگری رو به هم دوختم تا تونستم بیام بیرون. » دکتر گفت : هیچ وقت به خاطر این که بیای اینجا از کارت نزن. بگو دیرتر بهت وقت بدم. اگرهم نبود خودم برات جور می کنم. » روی صندلی دراز کشیده بودم، آمد بالای سرم و همینطور که داشت با هندپیس های مختلفی که از لوله ها آویزان بود ور می رفت گفت : کار از همه چی واجب تره. » صورتش به صورتم نزدیک بود. گفتم : واقعا ؟ » قصد نداشتم اما نمی دانم چرا بی خودی لحن صدایم لوند و دلبر شد ! دلبری و لوندی که نیتش را نداشتم و نمی دانم چرا از دستم در رفت. دکتر لبخندی زد که نشانم داد لوندیم را گرفته. گفت : آره. شک نکن » ! اما به صورتم نگاه نکرد.

همین که نشست بالای سرم و با همان لبخند سرخوشانه همیشگی بر لب ، خواست کار دندانم را شروع کند، مهلتش ندادم و پرسیدم : ترجمه ام رو خوندین ؟» یک دفعه یادش افتاد. تکان مختصری خورد و حواسش جمع شد و گفت : آره » -: خوب ؟» سرش پایین و رو به من بود اما نگاهم نمی کرد. در جستجوی واژه های مناسب چشمش به نقطه نامشخصی خیره بود. و لبخندش، البته کمرنگ، سرجایش. بعد از چند ثانیه ای عاقبت گفت : این نویسنده ایده آلیسته . » مثل اکثر کسانی که علوم انسانی را به طور تخصصی نخوانده اند، واژه ایده آلیست را کمی نادقیق استفاده کرد اما منظورش را از به کاربردن آن رساند. حرفش درست هم بود. واقعا نشسته و خوانده بود و ظاهرا عمیق هم خوانده بود. اری د لوکا، نویسنده ای که کارش را ترجمه کرده بودم به واقع یک ایده پرداز دربست است؛ کسی که یک تکه واقعیت برمی دارد، هزار و یک فکر و اندیشه و برداشت و تامل و تداعی و . به آن اضافه می کند. یا بهتر بگویم، از آن بیرون می کشد. د لوکا واقعا نویسنده ای است که درباره یک قطعه عکس از سالهای دور، یک کتاب صد صفحه ای می نویسد یا مثلا ، در همین نوشته ای که من از او ترجمه کرده بودم، مجموعه گسترده ای از تاملات را درباب عادت آواز خواندن کارگران یدی نوشته بود. همان طور که دکتر می خواست بگوید، دلوکا مرد ایده پرداختن است.

دکتر ادامه داد : اما من. رئالیستم. » سریع گفتم : آره . درسته. » برای اولین بار بود که می دیدم درباره خودش هم دارد حرف درستی می زند. دکتر واقعا واقع گرا است و پای بسته و مقید به واقعیت موجود. نمی دانم در آن لحظه می خواست این موضوع را هم به طور ضمنی به من حالی کند یا نه. اما واقعیت همین بود. اگر دکتر بلد بود فقط کمی از قید این واقعیت خودش را خلاص کند شاید ما امروز جای دیگری ایستاده بودیم. ادامه داد : برا همین شاید خیلی نتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. اما ترجمه تو خیلی خوب و روون بود. » تشکر کردم. گفت دهانم را باز کنم و شروع کرد به کار کردن و همچنان حرفش را ادامه داد : اما دروغ بهت نگفته باشم، قبل از این که مطلب تو رو بخونم مطلب ابتهاجو خوندم. من عاشق ابتهاجم. » این را هم می دانستم. از آن چیزهایی بود که همان یک هفته اول فهمیدم. زمانی که به خانه کوچکم آمده و مجله هایم را ورق زده بود و برایم از ابتهاج گفته بود و سابقه چپش و همان قصه پر آب چشم شاعر ایران سرای امید » که شعرش را در زندان می شنود و . . یکی از اندک چیزهایی که از علایقش می دانستم همین بود : این که ابتهاج را دوست دارد. در همان شماره ای که من ترجمه داشتم هم، هوشنگ ابتهاج ، مطلبی درباره کودکی سپری شده اش در رشت نوشته بود و آداب و مناسک نانوشته خانواده شان و مناسباتشان با زبان گیلکی که نوشته شیرینی بود.

همان روز ، درست یادم نیست چه شد که یک دفعه با خانم خ. صحبت از کنسرت رفتن شد و دکتر گفت که دو تا بلیط کنسرت دارد و خودش نمی رود و می تواند بدهدش به خانم خ. و بعد گفت : من بالاخره سه تار زدن یاد می گیرم.» با همان دهان باز و درگیرم با آوا به خانم خ. گفتم : درست مثل ایتالیایی که یاد گرفتن !»دکتر تک خنده ای زد و گفت : نه به خدا جدی ام. من عاشق صدای تارم. » خانم خ گفت : من عاشق دفم.» دکتر همانطور که نگاهش به دندان من بود بلافاصله گفت : دخترای کرد اکثرشون دف زدن بلدن. »نمی دانم لحنش نوستالژیک بود یا نه اما باز در نظر من همان کردی شد که از اصالتش دور افتاده ، دلتنگ است اما درعین حال از برگشتن به کرمانشاه واهمه دارد.

دیگر اتفاق خاص و قابل ذکری نیفتاد. پرکردگی ام را تجدید کرد و من هم هروقت خرخر دستگاه جوشکاری اش را راه می انداخت زانویش را می چسبیدم. کار که تمام شد، نگاهی به عکس دندانهایم انداخت و گفت که به نظرش فعلا دیگر کاری ندارم و اوضاع دندانهایم رو به راه است. تشکر کردم و بعد از مدتها بدون این که برای جلسه بعد وقتی بگیرم از کلینیک بیرون آمدم.

حدود نیم ساعت بعد ، توی تلگرام برایش یک صورتک بزرگ ملوس که چشمهای درشت آبی داشت و لبهای کوچولوی قرمز و داشت بوسه می فرستاد فرستادم. دید. اما جوابی نداد.

شنبه صبح، بلند شدم و به هوای کار بانکی از خانه زدم بیرون. اما فکرم همه اش پی دکتر بود و این که امروز او داشت توی آن کلینیک کار می کرد و من نمی دیدمش. در راه بازگشت از بانک، در یکی از صفحات اینستاگرام مطلبی خواندم درباره رابطه های ناکام و مردانی که نمی مانند. اگر درست خاطرم مانده باشد، چنین چیزی بود. یکی دو ساعتی خویشتن داری کردم، اما در نهایت نزدیک 3 بعد از ظهر دیگر دلم طاقت نیاورد و برایش پیام گذاشتم : سلام. بعد از مدتها امروز اولین شنبه ای بود که مریضتون نبودم. خسته روز نباشین. الان متنی از یک دوست خوندم که منو یاد شما انداخت. روزتون خوش. انشا الله دوشنبه می بینمتون. » دوشنبه روزی بود که باید برای گرفتن ویزایش می آمد کنسولگری. حدود 5 بود که جواب داد. در پاسخ همه آنچه که نوشته بودم فقط نوشت : سلام. حتما مزاحمتون می شم. ساعت 12. روز شما هم خوش. » همه حرفهای دیگرم را مطلقا نادیده گرفته بود.

چند دقیقه بعد پیامش را دیدم و نوشتم : قبلش بهم خبربدین که بیام ببینمتون. زود میاین و می رین ممکنه متوجه تون نشم. تا دوشنبه. » او هم چند دقیقه بعدش پیامم را دید و نوشت : حتما. رسیدم دم سفارت، قبل از تحویل موبایل زنگ می زنم. » در جواب فقط به فرستادن استیکر دست زدن بسنده کردم و دیگر باهم هیچ حرفی نزدیم تا روزی که برای گرفتن جواب آمد.

آن روز بلوز مشکی با دامن بلند قرمز پوشیدم، گردن بند قرمز انداختم و موهایم را هم برخلاف عادت تقریبا همیشگی ام ، پشت سرم گلوله و توی کلیپس حبس نکردم. ریختم روی شانه ام ! امروز که به آن روزها فکر می کنم شرم می کنم از آن همه سادگی و حماقتم. بازهم از صبح آن روز تا ساعت 12 همان حس شادی توام با بی قراری با من بود. بازهم همکارها سر به سر خودم و تیپم و خوشکل موشکلی » که برای دوکی » کرده بودم گذاشتند. البته نگار، که شاید دکتر از چشمش افتاده بود و شاید هم کلا آن روز اعصاب نداشت، خیلی پر به پر شوخی ها نداد. انگار دیگر دلیلی نمی دید که با این مسئله تفریح کند.

دوازده و چند دقیقه بود که دکتر آمد. همانطور که گفته بود، زنگ زد و گفت که دارد می رسد. ارباب رجوع داشتم. گفتم باید چند دقیقه توی سالن انتظار صبر کند تا کارم تمام شود و بروم پیشش. قبول کرد. مطابق شیوه معمول ، دم در رسیدش را گرفته بودند و گذاشته بودند میان بقیه رسید ها و بهش گفته بودند توی سالن بنشیند به انتظار خوانده شدن اسمش. اما دکتر خودش را به پشت باجه من رساند و یک دفعه دیدمش که از پشت سر ارباب رجوع با لبخند سلام کرد و سر تکان داد. من هم با لبخند و تکان سر جوابش را دادم. بدون هیچ معطلی رفت توی سالن و منتظر ماند. آن زمان روال اینطور بود که در فاصله ساعت 12 تا 1 که زمان تحویل جواب ها بود، یکی از همکاران ایتالیایی، که مرد میانسال نسبتا جذاب و خوش قیافه و در عین حال شوخی هم بود، می آمد پایین، می نشست پشت سیستم و شماره ویزا ها را از سیستم در می آورد و اعلام اسم پای بلند گو و تحویل ویزا هر روز به عهده یکی از ما کارمند ها بود. آن روز نوبت نگار بود که ویزاها را تحویل بدهد. تا به خودم بجنبم دیدم که نگار با لحنی خنثی و کاملا بی روح و بی حوصله زیر لب پشت بلندگو اسم دکتر را صدا کرد: آقای . باجه 3 ! » یک دفعه از جایم پریدم. نمی دانم چرا انتظار داشتم نگار خبرم کند، یا بگوید خودم ویزا را تحویل بدهم و خلاصه مراسمی در تحویل این ویزا به پا شود. آندره آ، آن همکارمان هم بی خبر از همه چیز پشت باجه نشسته بود و آماده بود که پاسپورت ویزا خورده را بگذارد کف دست طرف و بعد هم یک کودافظ » تحویلش بدهد و روانه اش کند که برود. تا آندره آ پاسپورت دکتر را گرفت توی دستش و دکتر آمد پشت باجه، آنقدر با زبانی که از هول بند آمده بود بال بال زدم که آندره آ به ایتالیایی گفت : دوستته ؟ » کله ام را پنج شش بار بالا پایین کردم. آندره آ به شوخی گفت : آخی. خدا بهش رحم کنه » و پاسپورت را سپرد دست من. من احمق هم  درست مثل همیشه پاس را از حفره جلوی باجه فرستادم بیرون و گذاشتم تو دستش ! همین و بس ! چشم های آندره آ گرد شده بود . گفت : یعنی فقط باید خودت می دادی دستش ؟ » تازه متوجه مضحک شدن آن همه بال بال زدنم شده بودم. خنده ام گرفت. اما دکتر موقعیت را دریافت و خودش گفت که توی سالن منتظرم می شود تا بروم پیشش.

یکی دو دقیقه بعد کارم با ارباب رجوع تمام شد و رفتم توی سالن. نشسته بود و داشت با دقت تمام ویزایش و برگه اطلاعاتی ای که به دستش داده بودم را مطالعه می کرد. همین که رسیدم بلند شد. ته ریش داشت و روی لباسش ، که این بارهم یک پیراهن مردانه آستین کوتاه بود، یک چروک بزرگ ، مثل ماندن پارچه لای یک گیره بزرگ افتاده بود. گفتم : از کلینیک میای؟ » گفت : آره. تا الان سر مریض بودم نرسیدم برم خونه آماده بشم. یه راست از کلینیک اومدم اینجا. » به ویزایش اشاره کردم و شروع کردم توضیح دادن که : ویزات همون شونزده روز که خواسته بودی اعتبار داره و پونزده روز هم جای بازی داره. یعنی تا 15 روز هم اگر بخوای می تونی سفرت رو عقب بندازی و بازهم 16 روز ویزا داشته باشی. » گفت : آره اتفاقا می خوام دیرتر برم. تصمیم گرفته ام از اینجا برم رم، بعد فلورانس و ونیز و بعدشم برم آلمان پیش داداشم. » بعد ، با کلی شادی و ذوق زدگی گفت : راستی ،یه هتل خوب خودم پیدا کرده ام  توی رم! هتل IBIS خیلی عالیه ! قیمتش هم مفته » قیمتی را گفت که درست به خاطر نمی آورم . اما حتی به ریال هم خیلی سنگین نبود. گفت که به ریال هم می توان پرداخت کرد ! نمی دانستم چطور! به هرحال کمی توی ذوقم خورد. بارها دیده بودم که متقاضیان ویزا از هتل های آیبیس رزرویشن می آورند، اما اولین بار بود که می فهمیدم هتل های ارزان فرودگاهی هستند. مردی با آن همه بیمار در روز  و آن همه درآمد و موقعیت اجتماعی ، می توانست کمی لوکس تر سفر کند نه ؟ منظورم به خدا تجمل و فخر فروشی در نحوه سفر نیست. اصلا شاید شما بگویید که نظرم اشتباه است، اما به نظرم کمی گدا بازی » در می آورد؛ من حتی برای رزرو کردن همان هتل های موقتی هم، کلی به تمام آپشن ها توجه کرده بودم، کلی وقت گذاشته بودم و برایش چند هتل که ویو و خدمات و امکانات و بزرگی اتاق و خلاصه همه مواردشان خوب و خوشایند باشد پیدا کرده بودم، آن روزی که رفته بودیم تا دوتایی با هم هتل رزرو کنیم هم کلی وقت گذاشته بودم تا همه گزینه هایم را نشانش دهم تا او با حوصله از بینشان بپسندد و انتخاب کند؛ حالا او رفته بود هتل آیبیس چسبیده به فرودگاه را انتخاب کرده بود و هزینه اش را هم ریالی می پرداخت و چقدر هم خوشحال بود ! البته هتل های آیبیس چهار ستاره اند ؛ اما عملا گفته بود گور پدر تو و آن همه زحمتی که کشیدی تا هتلی با بهترین ویو و بهترین نقطه از نظر دسترسی به جاذبه های شهر و خدمات به مشتری و . برای من پیدا کنی. در این که من آدم پر توقعی هستم عده زیادی از افراد، حتی در بسیاری مواقع پدر و مادر خودم، اتفاق نظر دارند، اما آیا این که در آن لحظه دلم بگیرد و دلخور بشوم از نظر شما هم پرتوقعی بود ؟ من احساس می کردم به آن همه وقتی که گذاشته بودم و استفاده ای که خیر سرم از زبان دانستنم کرده بودم تا بهترین هتل ها را برایش بگیرم، تا کمکش کنم که سفر به یاد ماندنی و بی نقصی داشته باشد بی اعتنایی کرده بود. اگر هیچ چیز هتل برایش مهم نبود جز این که شندرغاز پول بخواهد می توانست همین را از روز اول بگوید و من چهار تا آیبیس در چهار شهر رزرو کرده بودم و تمام. گیرم بقیه شان را نمی شد ریالی حساب کرد. من که کارت اعتباری داشتم. دو دقیقه ای رزرو می کردیم و خلاص ! می رفت پی کارش.

در آن لحظه، دکتر جلویم ایستاده بود، ذوق زده و مثل کسی که کشف بزرگی کرده و برای آن همه مقرون به صرفه عمل کردنش باید جایزه نوبل اقتصاد بگیرد، اما من احساسی را تجربه می کردم که مشابهش را در مناسباتم با همین دو سه مردی که تا امروز شناخته بودم زیاد تجربه کرده بودم. حس این که مردی که در مقابلت داری اصلا در مخیله اش هم نگنجیده که تو به چه چیز توجه کرده بودی و حالا چه قسم از بی توجهی است که آزارت می دهد. نمی دانم شاید چند ثانیه ای سکوت کردم، شاید خطوط چهره ام لحظه ای درهم رفت ، شاید چیزی حس کرد، شاید هم نه. به هرحال زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم : باشه . عالیه. پس حالا برای بقیه شهر ها و هتل ها و این که برنامه سفرت رو باهم بریزیم بازهم هر روزی برات راحت بود بگو قرار بذاریم. » گفت : آره باشه. حتما. من تاریخ دقیق سفرمو که مشخص کنم بهت خبر می دم. » خداحافظی کردیم. تا دم در دنبالش رفتم . گفت : دیگه شرمنده ام نکن. » گفتم : نه ! دوست دارم تا دم در مشایعتت کنم. » دم در خروجی به پائولو، پلیس آن روزمان که مرد میانسال ریز اندامی بود، با موها و ریش بلوطی و صدای زنگ دار خاص خودش و همه مان هم عاشقش بودیم، اشاره کرد و گفت : این گاردتون کپی دایی منه ! » گفتم : پائولو ! عزیزترین دژبانمونه. »خندید و با لحن معلم گونه جواب داد : اینا دژبان نیستن ! گاردن ! » خندیدم : ببخشید چشم ! گارد.» خداحافظی کردیم و رفت.

پکری ام به قوت خودش باقی بود. اما چشم انتظار روزی بودم که برای نهایی کردن برنامه سفر می دیدمش. امیدوار بودم همان روز هم ماجرا را درباره ازدواج دومش و این که الان در چه وضعیتی است برایم تعریف کند.

ادامه دارد.

 

 

توضیح برای خوانندگان

مردی با روپوش ارغوانی قسمت نهم

مردی با روپوش ارغوانی قسمت هشتم

,» ,هم ,دکتر ,یک ,روز ,گفت ,این که ,بود که ,بود و ,که از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

www.M.R.E فضا