محل تبلیغات شما
شب همان روزی که برای ثبت درخواست ویزا آمد کنسولگری، یعنی شب همان روزی که فهمیدم هنوز متاهل است؛ حدود ساعت 9 برایش پیام گذاشتم و پرسیدم : امروز همه چیز اوکی بود؟ اذیت که نشدین ؟ » حدود یک ساعت بعد پیامم را دید و نوشت : نه با وجود شما و محبتتون. » استیکر یک لبخند را برایش فرستادم و نوشتم : خدا رو شکر. خبر اوکی شدنش رو بهتون می دم. » شبتون خوش. استیکر یک شاخه گل سرخ هم برایش فرستادم. برایم نوشت : شب به خیر و ممنون. » ناراحت نبودم. به هم نریخته بودم. نمی دانم واقعا تاثیر آن شِبه پیشگویی بود یا دیگر خودم سِر شده بودم که باخبر شدن از تاهلش به همم نریخته بود. شک نداشتم که در حال حاضر با کسی زندگی نمی کند. این که یک بار هم شنیده بودم که گفته بود در گیر و دار یک کار دادگاهی است و توضیح بیشتری نداده بود، در ذهنم به همین ماجرا ربط پیدا می کرد و مطمئن بودم در این که می گوید یکی دو جلسه دیگر دادگاه تا جدایی اش باقی است دروغ نمی گوید. اما نمی دانم چرا زودتر از این چیزی نگفته بود. درباره همه چیز گفته بود الا این. به هرحال در تمام این دوران و این داستان که فقط خدا می داند چه نیروی عاطفی ای از من گرفت و چقدر پیر و بی رمقم کرد، این تنها باری نبود که دکتر با رفتارش مرا در برابر پرسش های بی پاسخ گذاشت. شاید آزار دهنده ترین عنصر این رابطه برایم همین سئوال های بی پاسخ باشند. همان موقع هم می دانستم که پرونده اش امضا شده. اما نمی دانم چرا برایش ننوشتم. واقعا نمی دانم. شاید چون می خواستم ماجرا را مهم و زمان بر جلوه دهم. شاید هم منتظر یک فرصت و بهانه بودم تا دوباره با او تماس بگیرم. عصر روز بعد از کنسولگری با او تماس گرفتم. می دانستم ساعتی است که باید قاعدتاً به کلینیک خودمان در دوراهی قلهک رسیده و مشغول به کار شده باشد، با این حال تماس گرفتم. بعد از یکی دو زنگ برداشت. گفتم : سلام. نهالم. » سلاااام. نهال خانم. » بد موقع زنگ زده ام ؟ سر مریضی ؟ » نه. می تونم صحبت کنم. » ( الحق و والانصاف دیده بودم که هیچ وقت زمانی که سر مریض بود با تلفن صحبت نمی کرد. یعنی راستش را بخواهید صدای زنگ موبایلش هم به ندرت بلند می شد. این که می گفت وقتی سر مریضم تلفن جواب نمی دهم را دروغ نمی گفت. اما مطمئنم برعکسش اتفاق افتاده بود، یعنی بارها شده بود که برای خلاص شدن از شر یک تماس ناخوشایند و آزار دهنده متوسل به بهانه مریض داشتن شود. حتی با من؛ حتی که چه عرض کنم. خیلی وقت ها با من. تمام دفعاتی که تا آن روز خواسته بود فرار کند. و بعد از آن هم. به هرحال آن روز می توانست صحبت کند. شاید مریض نداشت؛ شاید هم مریضش می توانست یکی دو دقیقه ای معطل بماند؛ قدر مسلم این بود که می دانست مکالمه با من محتوای ناخوشایندی نخواهد داشت. ) گفتم : امروز کنسول پرونده ات رو امضا کرد گذاشتمش تو انتظار چاپ. همین که جوابت از شنگن بیاد چاپش می کنیم. » لبخندش از پشت خط مشخص بود. با لحن بشاشی گفت : خیلی ممنون ! اتفاقا اینجا برای همه تعریف کردم که اونجا چقدر تحویلم گرفتن و شما چقدر زحمت کشیدین. گفتم پارتی داشتن همینش خوبه ! » من هم از پشت خط برایش لبخند زدم : خواهش می کنم. کار خاصی نکردم. حالا چاپ که شد بازهم بهتون خبر می دم. » تشکر کرد. خداحافظی کردیم و تمام. دو روز بعد، یعنی پنجشنبه اول شهریور ماه با دکتر وقت داشتم. همان روزی بود که قرار بود روکش دندانم را برایم بچسباند. همان روکشی که در کنسولگری با خوشحالی خبر خیلی قشنگ » شدنش را داد اما درباره زیبایی منِ موجودِ تمام قدی که مقابلش نشسته بودم هیچ نگفت. صفت قشنگ » دادن به یک روکش پله ای که می رود گوشه دهان می نشیند و به غیر از خود جناب دندانپزشک هیچ کس، حتی خود صاحب دندان هم قرار نیست درست و حسابی ببیندش هم در نوع خود عجیب بود ! دکتر کلا آدم عجیبی بوده و هست. بگذریم. همان روز پنجشنبه، هنوز در کنسولگری بودم و در بحبوحه زمان کار که از مجله همشهری داستان، که آن روزها هنوز دست بچه های عزیز اکیپ محمد طلوعی و آرش صادق بیگی و نسیم مرعشی و . بود و من در آن شماره اش نوشته ای از اری د لوکا را ترجمه کرده بودم، با من تماس گرفته شد که خانم محذوف ، از امروز مجله به تمام رومه فروشی ها توزیع می شود و می توانی همه جا سراغش را بگیری. خود ما هم یک نسخه اش را برایت می فرستیم. خیلی خیلی خوشحال شدم. کارکردن با همشهری داستان، که در آن روزها هنوز بسیار با آبرو و معتبر بود، ( اما تنها تا یک شماره بعد، با همان گروه دوست داشتنی ادامه یافت و بعد به دولتی ها سپرده شد) واقعا افتخار بزرگی بود، من هم گوشه ای از تاملات دوست داشتنی و عمیق نویسنده ای را بینشش همیشه برایم ستودنی است ، این بار درباب موسیقی ، ترجمه کرده بودم. از همان لحظه ای که ترجمه ام را دادم برای چاپ، تصمیم گرفتم که یک نسخه اش را برای دکتر هم ببرم. نمی دانستم چقدر اهل این حرفهاست. تنها چیزی که از علایق ادبی اش می دانستم این بود که ابتهاج را خیلی دوست دارد. تصور می کردم مثل اکثر اهل علم ها باشد، بیشتر مشتاق خواندن باشد تا به واقع خوانده ! شاید هم فقط خود را مشتاق نشان می داد. اما برایم آنقدر ها هم اهمیتی نداشت. جایگاه و موقعیتی که دکتر همواره در ارتباط با من داشت، این که پزشک معالجم بود و این امر مرا در موضعی قرار می داد که به حرفهایش، که گاه مثل حرفهای هرپزشکی شکل امر به خود می گرفتند گوش کنم، او را در موضع قدرت می نشاند. انگار او دربرابر من همواره و هربار به منصه ظهور می رسید و مجال جلوه گری می یافت و من هیچ وقت. دلم می خواست با دادن یک نسخه از ترجمه چاپ شده ام به او، من هم دربرابرش به منصه ظهور برسم؛ جلوه کنم. به او بگویم که من هم فارغ از مریض او بودن، خارج از آنجا برای خودم آدم مهمی هستم. این نیاز کوچک من در ارتباط با او همیشه خدا برایم مطرح می شد و هیچ وقت دست از سرم برنداشت. اگر هرپزشک دیگری بود، هیچ اهمیتی نمی دادم که افتخارات حرفه ای ام را بشناسد. اما او فرق داشت، او مرد محبوبم بود. با همه آزاری که تا آن روز از او دیده بودم هنوز مرد محبوبم بود. بگذریم؛ به هرحال ، به محض این که آن خبر تلفنی به من داده شد، بلافاصله به این فکر افتادم که همان روز دو نسخه از مجله را بخرم و یکی اش را ببرم کلینیک برای دکتر. ساعت شش وقت داشتم و از پنج گذشته بود که از کنسولگری بیرون آمدم؛ مطابق معمول تا آنجا که شده بود در همان دستشویی محل کار که هیچ وقت کاملا دسته ی گل نیست، بالا و پایین دندانهایم را مسواک زده بودم و نخ دندان کشیده بودم. کارهایی که تا آن روز هیچ وقت فکرش هم نمی کردم که بکنم ! من ، مسواک بزنم آن هم توی دستشویی بوگندوی محل کار ؟!!! البته دستشویی ما از حق نگذریم بوگندو نیست. با این حال بازهم اگر شرایطی جز آن بود، امکان نداشت توی دستشویی عمومی مسواک بزنم. آدمی زاد گاهی اوقات، حتی نه از روی اجبار که با میل و اراده خود، کارهایی می کند که شاید پیش از آن خودش هم فکرش را نمی کرده. جالب اینجاست که حالا که به سررسید ( تقویم ) سالی که گذشت، به تاریخ همان روز نگاه می کنم، می بینم، که حدود نیم ساعت بعد ، زمانی که در کلینیک به انتظار نوبتم نشسته ام هم، تاملاتی تقریبا مشابه را ثبت کرده ام. نوشته ام : در این لحظه در مطب دندانپزشک نشسته ام و با خود فکر می کنم که معنای درونی یک چیز چگونه به آنی می تواند در نظر آدم عوض شود. چه کسی فکر می کرد که منی که به هربهانه ای وقت دندانپزشکی ام را لغو می کردم حالا اینطور مشتاقانه در این محل حاضر شوم وحتی به فکرش هم که بیفتم دلم بلرزد. امان از این لرزش دل. اصلا مگر خوشبختی چیست چز این لرزیدن های دل؟ یعنی دل دکتر هم الان دارد می لرزد؟ کاش بلرزد. کاش امروز آخرین جلسه کار دندانم نباشد. کار قبل از سفرش بازهم ببینمش. امیدوارم دست کم سفر ایتالیا برای همیشه مرا به خاطرش بیاورد. دختری که دوستش داشت و توی کنسولگری ایتالیا کار می کرد. » طفلکی من. حالا که این چند خط ثبت شده در مطب را دوباره می خوانم، دلم برای سادگی و خوش خیالی خودم می سوزد. بگذریم، باز برگردم به عقب و ادامه ماجرا. خلاصه دندانم را در کنسولگری حسابی برس و نخ کشیدم و سه ربع مانده به وقت، راه افتادم به سمت مطب. سر کوچه کنسولگری یک دکه رومه فروشی هست، رفتم و سراغ شماره جدید همشهری داستان را گرفتم: خانم امروز دیگه توزیع نمی کنن. رفت واسه شنبه. » پکر شدم. اما مهم نبود، حتی اگر دیگر وقت جدیدی برای دندانهایم گذاشته نمی شد، قطعا روزی که برای جواب ویزا می آمد می دیدمش. چند دقیقه به ساعت نوبتم مانده بود که رسیدم. خوب یادم هست که نشستم همان جای همیشگی سالن انتظار. همانجا که به اتاقش خوب دید دارد و من خوب می بینمش. درست روبروی دری که او معمولا پشتش را به آن کرده و روی صندلی گردانش نشسته و کمی روی مریض خم شده و کار می کند. روپوش ارغوانی اش تنش بود و داشت کار می کرد. همان موقع بود که تاملاتی را که چند سطر قبل با شما قسمت کردم، نوشتم. بالاخره نوبتم شد. وقتی دستیارش، همان خانم خ. که مرا هم خوب می شناخت، صدایم کرد و وارد اتاق شدم، دکتر این بار به جای این که مطابق معمول برود و در فرصتی که دستیار مرا آماده می کند استراحتی بکند، توی اتاق ماند، با لبخند سلام کرد. مثل همیشه. دروغ است اگر بگویم این بار، پس از به اصطلاح لطفی که به او کرده بودم ، لبخندش پهن تر و پر رنگ تر بود، دکتر همیشه خوش اخلاق است؛ در تمام جلساتی که به عنوان مریض به مطبش رفته ام خوش اخلاق و لبخند بر لب بوده، فکر کنم با من و با همه. رفت پشت به یونیت ایستاد و شروع کرد روی پیشخوان سنگی که کلی وسایل رویش چیده شده بود به مطلب نوشتن و در تمام مدتی که من وسایلم را آویزان می کردم و روی صندلی جا می گرفتم و خانم خ. برایم پیش بند می بست همانجا بود. وقتی مثل همیشه روی صندلی دراز کشیدم، کلیپس پشت سرم را درآوردم و به مانتویم سنجاق کردم و سرم درست قرار گرفت روی پشتی، دستیارش علامت داد که بیمار آماده است ! همین که دکتر برگشت و خوب ! شروع کنیم» گویان خودش را آماده کرد که دست به کار شود، خانم خ گفت : خانم محذوف دکتر خیلی ازتون تعریف کردن.» من که هنوز دهانم آزاد بود مثل بچه ها ذوق زده پرسیدم : راستی ؟ چی گفتن ؟» شاید منطقی تر بود که فقط تعارف و تواضع می کردم. اما واکنشم واقعا از دستم خارج بود. خانم خ. که انگار خودش هم انتظار تک و تعارف را داشت و نه این پرسش را ، سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت : گفتن خیلی لطف کردین و براشون زحمت کشیدین. » دکتر با لبخندی به مصداق بارز نیش باز » به طوری که دندانهای نه چندان مرتب و بعضا کج وکوله اش خوب پیدا بودند این گفتگو را نظاره می کرد. لابد انه نگاهی انداخته بودم که صورتش را دیدم. گفتم : نه بابا. خواهش می کنم. کار خاصی نکردم. » دکتر با همان – به قول اخوان – لبخنده ی مانوس گفت : چرا خیلی زحمت کشیدین. توی سالن که نشسته بودم کنارم یه خانم دانشجو نشسته بود گفت من از صبح اینجا منتظرم. همون موقع شما صدام کردین اومدم سریع کارمو انجام دادین. فکر کردم من چه پارتیم کلفته که اصلا توی نوبت نمی مونم. » اول به ذهنم رسید که برایش توضیح بدهم که حیطه دانشجوها اصلا از ما جداست و آنها معمولا خیلی بیشتر از متقاضیان ویزاهای عادی معطل می شوند، اما فکر کردم بگذار خیال کند پارتی اش کلفت بوده. واقعیت این بود که در این رابطه هیچ پارتی بازی ای نکرده بودم. او درست سر نوبت خودش آمده بود پشت باجه. یک دفعه یاد حرف نگار، همکارم افتادم که به شوخی راپورتش را به من داده بود که به محض نشستن دارد با یک خانم صحبت می کند. گفتم : اتفاقا همکارم گزارشتون رو بهم داد که داشتین با یه خانم حرف می زدین.» دکتر خنده اش گرفت و با حالتی متعجب پرسید : اوا شما همه تون جاسوسی آدمو می کنین؟ » بعد با یک نگاه به من و یک نگاه به خانم خ گفت : خوب آخه به من گفتین بشین الان صدات می کنم منم دیدم هیچ کس نیست جز من و یه خانمه ، سر صحبت رو باز کردم. نمی دونستم دارین منو دید می زنین. » داشت می خندید. داشت تفریح می کرد. کاملا از چهره اش مشخص بود. گفتم : آخه وارد سالن ما که می شین، باجه یک و دو که همکارام نشسته اند دید داره، من دید ندارم. اون موقعی هم که شما اومدین، همون همکارم دیده بود که دنبال من می گردین بهم گفت نهال بیا، آقای دکتر ( نگار گفته بود دوکی ! ) اومده نمی تونه پیدات کنه بیا اینجا که ببیندت. که اگه یادتون باشه من اومدم براتون دست ت دادم. » دکتر سر تکان داد. بعد که شما نشستین توی سالن، همون همکارم که شما رو دیده بود، دید که شما نشستین و با یه خانمه شروع کردین صحبت کردن ، برگشت بهم گفت : نهال ! آقای دکتر همین که رسیده داره سوشالایز می کنه. » »این حرف نگار همیشه خود مرا هم به خنده می اندازد. خودم هم خندیدم. دکتر اول نگاهی به من و بعد نگاهی به خانم خ. که پشت سر من و روبرویش ایستاده بود انداخت و با دهان باز تقریبا به قه قهه شروع کرد خندیدن. پرسید : همون آقاهه که من باهاش حرف زدم ؟ » گفتم نه. همکار بغل دستیش . یه خانمیه.» گفت : ای امان از دست شماها ! دارم براتون. » آن جلسه خوب شروع شده بود. خندیدیم. حالم خوب بود. همین که دکتر خواست کارش را شروع کند و امر کرد که دهانم را باز کنم یاد چیزی افتادم و گفتم : دکتر ببخشید ! من الان از سر کار اومدم، نمی دونم که.» نگذاشت حرفم را تمام کنم. دندونتو نشستی لابد ؟ عیب نداره. » گفتم : چرا ! شسته ام. منتها امروز این گاردمون که غذا می پزه توی غذاش یه چیزی ریخته بود به اسم سس تارتوفو، من خوردم نمی دونم دهنم بوی بدی گرفته یا نه. » جدی نشده بود. همچنان اثر لبخند روی صورتش بود.گفت : تارتوفو ، توش چیز داره. گارلیک داره. » گفتم : اوه اوه پس لابد الان شما حالتون ملکوتی شد از بوی دهن من. » خندید و گفت : نه بابا ! راحت باش. » مخصوصا دوباره گفتم : خلاصه ملکوتی نشین یه وقت؟» عمدا دوباره از واژه ملکوتی استفاده کردم. دکتر هم همانطور که پیش بینی می کردم عکس العمل نشان داد. با همان لبخندی که همچنان روی صورتش بود گفت : عاشق کلمه ملکوتی ام. » من واژه ملکوتی را زیرکانه استفاده کرده بودم تا عکس العمل دکتر را ببینم. واقعیت این است که این واژه ، مدتهاست تکیه کلام من است و برای توصیف شرایط اسف بار و ناراحت کننده ، به طنز استفاده اش می کنم. مثلا اگر حجم عظیمی از کار برای انجام در یک زمان کم به من سپرده شده باشد می گویم : یک اوضاع کاری ملکوتی ای دارم که نگو !» یا اگر به شدت بیمار باشم می گویم : حالم ملکوتیه. » آن روز اگر دکتر در مقابلم نبود هم شاید بازهم برای توصیف حال دندان پزشکی که دهان مریضش لابد مختصری بوی سیر می دهد همین را می گفتم. شاید از هر دندانپزشکی که بود می پرسیدم : یعنی الان حالتون ملکوتی شد از بوی دهن من ؟ » اما از دوبار استفاده کردنش غرضی داشتم. ماجرا از این قرار بود که درست چند هفته قبل از آن روز ، و حتی پیش از آن که دکتر تمایلش را برای سفر به ایتالیا ابراز کند، یک روز که توی کنسولگری نشسته بودم و داشتم بسته های مدارکی را که روز قبل، در دفتر آوت سورسرمان ثبت شده بود ( یعنی همان دفتری که مدارک را از اکثریت ارباب رجوع ها تحویل می گیرد، آماده می کند و روز بعد برای ما می فرستد) باز می کردم تا در سیستم، کنترل و مدت ویزاهایشان را نهایی کنم، همین که یکی از پک های دو نفره را باز کردم چشمم به عکسی افتاد که اصلا فکرش را نمی کردم. عکس مریم ، دختر دکتر روی یکی از فرم های تقاضای ویزا بود. لازم نبود اسمش را کنترل کنم، خودش بود. درست شبیه همان عکس هایی بود که در منزل یا گوشی دکتر دیده بودم. با این حال اسمش را کنترل کردم، مریمِ . نام پدررا هم کنترل کردم. خودش بود. همان طور که گفتم پکشان دو نفره بود و نفر دوم مادرش بود. کاملا تصادفی و شاید از سر تقدیر، این امکان را پیدا کرده بودم که چهره ی هستی » همسر اول دکتر را ببینم! ، همان که تا آن روز چند بار اسمش را از او شنیده بودم، برعکس خانم دوم که هیچ وقت کلامی هم از او به میان نیاورده بود. نام کامل این خانم هستی ملکوتی » بود. خانم هستی ، چهار پنج سالی از دکتر کوچک تر بود و اتفاقا زن زیبایی هم بود. شاید ترجیح می دادم زیبا نباشد، اما بود. اگر یادتان باشد پیش از این هم اشاره کرده بودم که من چهره همسر اول دکتر را دیده بودم و حتی گفته بودم که می دانستم مریم، بیشتر شبیه به پدرش است تا به مادرش. علت آن همین اتفاق بود. مریم و مادرش ، هردو به دفتر آوت سورسر ما مراجعه کرده بودند و درخواست ویزا داده بودند تا سفر کوتاه پنج روزه ای به ایتالیا بکنند و باز گردند. خانم هستی ، زنی بود با چشمان روشن معمولی ، نه اصلا ریز و نه فوق العاده درشت، صورت موزون و متناسب، با اجزای کوچک و ملیح نه ( بینی و دهان کوچک ) و موهای قهوه ای روشنی که کوتاه تگه داشته بود. او برخلاف دکتر، وضعیت تاهلش را همچنان مطلقه » ذکر کرده بود. اسمش را در سیستم شنگن دوباره سرچ کردم. دو سال قبل هم یک بار دیگر درخواست ویزا کرده بود وآن بار ، انگار به تنهایی رفته بود ایتالیا. مریم در سیستم سابقه دیگری نداشت، اما مادرش چرا. خوب یادم هست که وقتی چهره هستی را دیدم تنم داغ شده بود و می لرزید. سریع ماجرا را به همکارها گفتم، هم نگار و هم آقای حواصلی گفتند که ماجرا را با دکتر درمیان بگذارم. نمی دانستم چه کار کنم. تردید داشتم. خانم سابق دکتر، در هر دوعکسش ، چه امسال با موی کوتاه و چه دو سال قبل با موهای بلند و بلوز سرخابی، زیبا بود و من ناخواسته خود را با او مقایسه می کردم. در آن لحظه برایم فقط مهم این بود که به طریقی تلفنی با او صحبت کنم. سیمایش که قشنگ بود. می خواستم ببینم صدایش هم قشنگ است یا نه خوب یادم هست که پرونده را زدم زیر بغلم و بردم بالا پیش دریا، یکی دیگر از همکاران . دریا از همه سابقه دار تر است و به قول خودش پایه ی ماجرا جویی هم هست ، و همان کسی هم بود که روزی که از دست دکتر که قرارمان را به هم زده بود، دلداری ام داده بود و خیر خواهانه توصیه کرده بود که بیش از اندازه به آدمی که ارزشش را ندارد بها ندهم. رفتم بالا و به دریا گفتم : دریا یه راه به من بده ! یه بهانه که من زنگ بزنم با این خانمه حرف بزنم.» و در پاسخ چرایش گفتم که خانم سابق همان دکتری است که با من در رابطه است و آمده اینجا برایش ویزا گرفته ام. دریا هم ، پایه ی این کارها ، پرونده را گرفت و خوب بالا پایین کرد ، پرونده به قدری کامل و خوب بسته شده بود که هیچ دلیلی برای تماس گرفتن وجود نداشت؛ وسط آن همه کار دوتایی عقل هایمان را ریختیم روی هم و در نهایت تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم و از خانم ملکوتی بپرسیم که از کدام آژانس مسافرتی وقت گرفته. که اگر دلیل سئوالمان را پرسید هم بگوییم پرونده ها قاطی شده و ما نمی دانیم هر آژانس کدام پرونده ها را برایمان آورده ! با این سئوال فقط می توانستم به اندازه سلام و علیک و بفرمایید و اسم آژانس صدا و لحنش را بشنوم و نه بیشتر. اما همان هم غنیمت بود. به دو برگشتم سر میزم و زنگ زدم. زنی با صدایی بسیار خوش طنین و نه گوشی را برداشت و وقتی خودم را معرفی کردم و گفتم که از کنسولگری ایتالیا زنگ می زنم ، با متانت تمام جوابم را داد. انگار تمام نی که به زندگی دکتر وارد می شدند، از سرش زیاد بودند. !!! در آن لحظه به این موضوع فکر کردم و راستش را بخواهید، همین حالا هم همینطورفکر می کنم. خوب ! بدا به حال من؛ سیمای هستی که قشنگ بود، امیدوار بودم دست کم صدای من از او بهتر باشد که خوش صدا هم بود. اسم آژانس را گفت و کمی آشفته شد. پرسید : حالا خانم فکر می کنین مسئله ای پیش بیاد ؟ » با چند نه » مکرر خاطر جمعش کردم که مسئله ای پیش نخواهد آمد و بعد برای این که بازهم مختصری مکالمه را کش دهم پرسیدم : شما با دخترتون تشریف می برین دیگه درسته ؟ خانمه . ؟ » گفت : بله. دخترم. مریمِ . » شنیدن نام فامیل دکتر از زبان آن زن، شنیدن اسم دختر مشترکشان، احساسی درم به وجود آورد که نمی توانم توضیح دهم، احساسی که شاید برای تمام کسانی که در موقعیتی مشابه قرار گرفته اند آشنا باشد؛ انگار کسی داشت ناخواسته و نادانسته از پیوندش با مرد محبوب من صحبت می کرد. و این به من حس غریبگی می داد. حس دور شدن. دخترش. مریم. مریمِ. فرزندِ. ای داد بیداد. خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم. تنم دیگر نمی لرزید. وجود نگار و آقای حواصلی باعث شده بود امکان تخلیه ی هیجانم را پیدا کنم و آرام تر شوم. آن دو همچنان مصر بودند که ماجرا را به دکتر بگویم، اما در نهایت نگفتم. تقریبا حتم داشتم که او هیچ چیز از این سفر نمی داند. اگر می دانست قطعا به من خبر می داد. مریمش داشت می رفت سفر، بدون این که حتی او را درجریان بگذارد. با همه آن که می دانستم میانه مریم با او خوب نیست، اما بازهم فکر کردم اگر از سفر بی خبرشان به وسیله من خبر دار شود، هیچ فایده ای نخواهد داشت جز این که به شدت عصبانی یا دلگیر و دلشکسته شود؛ و حتی به سختی می توانست واکنشی هم نشان دهد، می گفت از کجا فهمیده ؟ با خودم فکر کردم دانستن این خبر فقط می تواند به جوش و التهاب بیندازدش آن هم بی فایده ، یا دلش را بیازارد. طفلک. فکر کردم اگر پدر خودم می فهمید که دارم به سفر به این دوری و مهمی می روم اما به قول معروف آنقدر آدمش ندانسته ام که حتی درجریانش بگذارم چقدر غصه می خورد. این بود که به دکتر هیچ چیز نگفتم. فقط آن روز که برای رزرو هتل به کافی شاپ می رفتیم، چنان که برایتان هم نوشته بودم برای این که ببینم از ماجرا خبر دار هست یا نه، پرسیدم که چرا مریم را همراه خودش برای ثبت درخواست نمی آورد که جوابش یعنی می خوام برم م عشق کنم مریم رو ببرم چه کار » مطمئنم کرد که نمی داند. باری ، برگردیم به داستان؛ عکس العمل آن روز دکتر به حرفم این بود : من عاشق کلمه ملکوتی ام. » پی اش را نگرفت. من هم هیچ نگفتم. این یعنی چه ؟ هنوز عاشق هستی بود؟ به هرحال، لازم نبود این حرف را بزند تا بدانم که هستی هنوز در ذهن و روحش جایگاه پر رنگی دارد؛ برده شدن نام هستی تقریبا در تمام بارهایی که او را دیده بودم کافی بود تا بفهمم هستی هنوز مهره پر رنگی است. اما چقدر؟ این را نمی دانستم. بالاخره دست به کار شد؛ او ، که درست یا غلط هیچ وقت عادت به ماسک زدن ندارد، مثل همیشه صورت غیر مسلحش را آورد جلوی دهان لابد کمی گارلیکی من و بدون این که ذره ای چهره در هم بکشد شروع کرد به کار کردن. امان از دست این هندپیسِ قیژ قیژوی بد صدای اعصاب خرد کن که انگار جزء لاینفک تمام جلسات دندان پزشکی است. آن روز قرار بود روکشم ( روکش مانند. اسم دقیقش این نیست. گفت اما یادم نمانده. ) را نصب کند و فکر می کردم دیگر فرز کاری ندارم. اما داشتم. چند ثانیه بعد از این که فرز کاری شروع شد، من بازهم دست سرگردانم را روی زانویش گذاشتم. دروغ است اگر بگویم نمی دانم چرا. می دانم. دلم می خواست احساس نزدیکی کنم با او. دلم می خواست همچنان که دارد روی دندانم کار می کند یادم بماند و یادش باشد که من آدم نزدیکی هستم. انگار می خواستم قرابت روحی ام را با فشار دست منتقل کنم. دستم را روی زانویش گذاشتم و کمی فشار دادم. آرام صندلی را کمی جلو تر آورد که دستم به زانویش نزدیک تر باشد. من به صورتش نگاه می کردم اما او فقط نگاهش به دهانم بود. با نگاه چیزی به هم نگفتیم. دکتر با فرز سرگرم بود و من هر وقت که صدای لعنتی آن دستگاه اوج می گرفت و طاقت فرسا می شد پایش را بیشتر فشار می دادم و عکس العمل او به چشمان درهم فشرده من و دستم که فکر کنم زانویش را واقعا درد می آورد این بود که : الان تموم شد. یه ذره دیگه . یه نقطه. » مثل همیشه. بالاخره فرز کاری تمام شد، چسب گذاشت و قطعه را توی دهانم سوار کرد. وقتی گفت می توانم دهانم را بشویم فکر کردم دیگر قرار نیست وقت مجددی داشته باشم. اما او بلافاصله رفت سمت عکس دندانم ، آن را توی نور گرفت و گفت : خوب ! یه وقت دیگه فقط می خوای برای درست کردن پر کردگی دندونتو. بعد دیگه من فعلا مشکلی نمی بینم. » خانم خ. برای پنجشنبه هفته بعدش، برایم وقت گذاشت . خداحافظی کردم و از مطب بیرون آمدم. و او تقریبا مثل همیشه بعد از من رفت تا یک فنجان چای بخورد. آن شب ، ساعت ده و نیم بود که توی تلگرام برایش نوشتم : ببخشید که امروز پاتو له کردم. » دو تا صورتک میمونی که چشمهایش را با دست پوشانده و یک لبخند ملیح هم برایش فرستادم که تا وقتی که بیدار بودم ندید. فردا صبح سر صبحانه ، روکشی که برایم سوار کرده بود جدا شد و با لقمه آمد توی دهانم. ساعت ده صبح جمعه بود : برایش توی تلگرام پیام فرستادم که : دکتر دندونم در اومد. » بلافاصله سین شد و دیدم جواب داد. نوشت : your welcome » انگار جمله بعدی ام را یا ندیده بود یا معنایش را متوجه نشده بود. داشت جواب پیام شب قبل را می داد. در جواب یور ولکامش ، گیف یک گربه ملوس پاپیون به سر را برایش فرستادم که توی گلدان مانندی نشسته و دارد برای دوربین فیلمبرداری دلبری می کند. بلورم وقتی از این گیف های ملوس برایم می فرستد آنقدر ضعف می روم که نگو. معمولا از جایم بلند می شوم و می روم چند تا ماچ آب دارش می کنم. شاید چون لطافت این فیلمک های چند ثانیه ای ، روح خود او را به یادم می آورد. مامان در انتخاب این گیف ها خیلی خیلی خوش سلیقه است و من تقریبا در تمام آنهایی که انتخاب می کند ، خود او را می بینم. روحیه اش، حالاتش ، لطافتش. و خیلی از اوقات من هم همان گیف ها را به تناسب موقعیت برای کسانی می فرستم. گیف هایی که احساس می کنم منعکس کننده حس و حال و عکس العمل من اند و انتظار دارم مخاطبم هم من را در آنها ببیند. بعضی ها ابراز احساسات می کنند. البته بیشتر دخترها. اما جناب دکتر هیچ وقت در زمره آنها که به لطافت یک عکس یا گیف عکس العمل نشان دهند نبوده است. البته به غیر از همان اوایل. اولین بار که در تلگرام شروع به تبادل اس ام اس کردیم، یعنی شب همان بعد از ظهری که بعد از اتمام کارم، به هوای این که به دنبال معلم ایتالیایی است، شماره ام را گرفته بود، برایم نوشت : راستی نهال ! عکسهای پروفایلت عالین !» تا به آن روز هیچ کس انقدر صادقانه اعتراف نکرده بود که همه عکس های تلگرامم را دانه به دانه نگاه کرده و نظر هم درباره شان نداده بود، اگرچه که زیر و بالا کردن تمام عکس های پروفایل شخصی که برایمان مهم است در تلگرام یا هر شبکه اجتماعی، کاریست که تصور می کنم همه آدمها ، بدون استثنا انجام می دهند. یادم هست که من هم برایش نوشته بودم : عکس های شما هم همینطور.» و او به سادگی و ذوق زدگی یک کودک، چند عکس دیگرش را هم همان شب برایم فرستاد. به هرحال مدتها بود دیگر از آن دکتر خبری نبود. خیلی خیلی به ندرت و اندک، نشانه هایی از آن مرد بی نهایت دوست داشتنی ای که شناخته بودم می دیدم. چقدر امروز پرت می شوم. برگردم به ماجرا. دوباره برایش نوشتم : دندونم جدا شد. » دو تا صورتک حیران سرگشته هم گذاشتم. بلافاصله زنگ زد: الو سلام . چطوری ؟ روکشت چی شد که جدا شد؟ غذایی که کش دار باشه خوردی ؟ » گفتم : نه والا ! داشتم صبحانه می خوردم یهو اومد تو دهنم. می ترسم شکسته باشمش. انگار یه جوری شده. » گفت : نه نگران نباش. این پورسلنه نمی شکنه. » گفتم : پورسلن ؟ یعنی چینی ؟ آخه پورچلانا به ایتالیایی یعنی چینی . » گفت : نه. سرامیکه. یه نوع سرامیک سفید. نگران نباش نمی شکنه. » آخه قیافه اش یه جوریه ها . » نه شکلش همونه. نگران نباش. می تونی فردا ( شنبه ) بیای برات بچسبونمش ؟ » آره حتما. » پس من فردا رفتم کلینیک ، وقتا رو نگاه می کنم بهت زنگ می زنم بگم چه ساعتی بیای که معطل نشی. » باشه ممنون. » پس فعلا خداحافظ. » با این که فقط درباره وقت فردا حرف زده بودیم اما از صحبت اول صبحی با او حس خوبی پیدا کرده بودم. دوباره فردا قرار بود ببینمش. به خودم یادآوری کردم که فردا حتما سرراه دو جلد از شماره تازه همشهری داستان » بخرم. یکی برای خودم و یکی هم برای او. ادامه دارد.

 

توضیح برای خوانندگان

مردی با روپوش ارغوانی قسمت نهم

مردی با روپوش ارغوانی قسمت هشتم

,» ,هم ,دکتر ,، ,نمی ,بود که ,این که ,که به ,گفت ,گفتم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گزارش عملکرد امام جمعه