محل تبلیغات شما



خوانندگان عزیز همیشگی من

دوستان عزیزی که مدتهاست دنبالم می کنید. متاسفانه مجبور به حذف پست قبلی شدم چون عده ای آدم نابجای بی جای پرتوقع ، برای ابراز مشکلات مربوط به کنسولگری به صفحه شخصی من هجوم آورده اند. رفتار شرم آور و منزجر کننده ! 

اما اگر مایل هستید که بخوانیدش، به صورت خصوصی برایتان ارسال می کنم. 


خوانندگان عزیز نازنین؛ قبل از ادامه قصه اگر اجازه بدهید اول از همه شما بخاطر دنبال کردن قصه و وقتی که می گذارید و محبتی که با نشان دادنش شرمنده و خوشحالم می کنید تشکر کنم و بعد در جواب زینب عزیز نازنین که دوست ناشناخته من است بگویم که : نه زیبب جان ! مطمئن بودم که قرار نیست با هم سفر کنند . زمانی که دکتر برای درخواست ویزا آمد، چند روز از پایان سفر دختر و همسر سابقش گذاشت بود. اصلا زمان هایشان باهم هم پوشانی پیدا نمی کرد. دکتر دو سه روزی بعد از بازگشت آن دو از ایتالیا تازه آمد کنسولگری که درخواست بدهد. و از آن گذشته هم، اگرتو هم مثل من چهره دکتر را دیده بودی و می شناختی ، شک نمی کردی که مناسبات او با همسر سابق و دخترش به هیچ وجه حسنه نیست. به هر ترتیب ، ممنونم از این که با علاقه می خونی و نظر می دی. لطفا ادامه بده چون دونستن نظرت خیلی خیلی برام مهمه. 

شنبه ، سوم شهریور، حوالی ساعت 10 بود که دکتر زنگ زد و گفت ساعت 12 کلینیک باشم تا روکشم را مجددا بچسباند. در راه کلینیک، دو نسخه از شماره جدید همشهری داستان را خریدم؛ یکی برای خودم و یکی هم برای او.

به کلینیک که رسیدم تقریبا بلافاصله رفتم توی مطب. مثل همیشه با خوشرویی و لبخند سلام و علیک کردیم و مثل همیشه هم روپوش ارغوانی اش تنش بود و ماسک هم به چانه اش نبود. فوری مجله را از کیفم بیرون آوردم، صفحه ای را که ترجمه ام درش چاپ شده بود آوردم و به دستش دادم : دکتر ! گفتم شاید براتون جالب باشه شما هم درباره کار من بدونید. این بخش هایی از یک نوشته از یک نویسنده ایتالیاییه که خیلی دوستش دارم. من ترجمه اش کرده ام. خوشحال می شم بخونینش.» با همان لبخند مجله را از دستم گرفت و گفت : بله. چشم. حتما ! حتما !.» لبخندی رد و بدل کردیم و تمام.

خانم خ. نشاندم روی صندلی و پیش بند نایلونی ام را بست. دکتر تا نشست که روکشم را بچسباند، به جای این که دست به کار شود از روی میز کوچولوی یونیت، جلد مقوایی مکعب مستطیلی چسبی را که برای دندانِ پرسلنی ام استفاده می کند ( یادتان که هست گفته بود جنس روکشی که برای دندان من گذاشته پورسلن است و وقتی گفته بودم یعنی چینی گفته بود نه ! پرسلن نوعی سرامیک است. ) نشانم داد و گفت : الان لابد شما باید بتونی بخونی رو این چی نوشته نه ؟ » روی بدنه جلد، علاوه بر انگلیسی به فرانسه و اسپانیایی هم درباره چسب توضیح داده بود. ایتالیایی نبود، اما با توجه به شباهت اسپانیایی و ایتالیایی می توانستم بفهمم که چه نوشته. گفتم : نه. زبانش ایتالیایی نیست. اسپانیاییه. اما معلومه که نوشته چسبه برای پروتز های جنس پورسلن. » دکتری که من می شناختم در این لحظه کم می آورد و نمی دانست چه طوری حرف را یا ادامه دهد یا جمعش کند. خودم ادامه دادم : اما جالبه که شما می گین پورسلن اسم یه نوع چینی نیست. توی ایتالیایی پورسلن رسما یعنی چینی. مثلا به ظرف های غذاخوری چینی می گن ظرفهای پورچلانا که همون پورسلنه. » دکتر، بدون هیچ عجله ای گفت : نه. ببین ! پورسلن یه نوع سرامیکه. می دونی سرامیک چه نوع سنگیه ؟ » گفتم : نه راستش. ویژگی های خاصش رو خیلی نمی دونم. » همانطور که بالای سر من روی صندلی اش نشسته بود، مثل معلمی که بخواهد درس بدهد یا کسی که مشتاقانه بخواهد دانشی را در اختیار کسی بگذارد گفت : حالا اتفاقاً تو که کارت ترجمه است خوبه اینا رو بدونی که بتونی ترجمه کنی. » و بعد شروع کرد درباره مختصات سرامیک و از جمله پورسلن برایم توضیح دادن. البته خیلی خیلی مختصر و در حد سی ثانیه. بعد گفت : حالا بازم خواستی برا ترجمه ات استفاده کنی یک کنترل تو اینترنت بکن ها ! من ممکنه خیلی دقیق نگفته باشم. » باز دکتر را به کاری ترغیب کرده بودم که دوست داشت انجام دهد، تا آن روز چندباری دیده بودم که از توضیحات علمی دادن لذت می برد؛ همان آخرین باری که به منزلش رفتم هم، یادم هست چطور با علاقه از دستاوردهای جدید علم ژنتیک حرف می زد و جوری برایم توضیح می داد که انگار به یک دانشجوی رشته ژنتیک تدریس می کند؛ خوشحال بودم از این که آن روز هم همین کار لذت بخش را انجام داده بود. همیشه سعی می کردم برایش مخاطب خوب و مشتاقی باشم و دل به دلش بدهم؛ من تقریبا همیشه سعی می کنم خودم را نسبت به حرف تمام کسانی که برایم عزیز اند و مشتاقانه یا به هرحال با نوعی از تب و تاب درباره موضوعی صحبت می کنند مشتاق نشان دهم؛ به نظر من مخاطب کسلی بودن، یکی از بزرگترین بی انصافی های دنیاست. برایم جالب بود که گفت خودم هم دوباره صحت گفته هایش را چک کنم. شاید فکر کنید بیش از اندازه به جزئیات دقیقم و می پردازم. اما من قصد دارم تصویر کاملا روشنی از دکتر دندانپزشک ارغوانی پوشم و خصوصیات شخصیتی اش بدهم چون استنباط و استدلال و نظر شما به شدت برایم مهم است. این که دکتر، برخلاف اکثر آدمها، التزامش به ارائه اطلاعات صحیح ، بیش از آن بود که تبختر و جایگاه خودش را به عنوان یک عالم حفظ کند، و در واقع حاضر شد مختصری از موضعش پایین بیاید اما اخلاق علمیِ ندادن اطلاعاتی که از صحتشان صد در صد مطمئن نیست را رعایت کند برایم ارزش مند بود. او می توانست جمله آخر را نگوید و به من بباوراند که بدون شک مو لای درز اطلاعاتش نمی رود، کاری که اکثر آدمها می کنند برای این که فکر می کنند اظهار تردید، از اعتبار گفته شان و به تبع آن خودشان کم می کند. خیلی ها حتی بی اساس می گویند و بازهم جوری وانمود می کنند انگار حرفهایشان درکمال صحت است؛ اما دکتر اینطور نبود. به هرحال، در مجموع شاید این اصلا چیز خیلی مهمی نباشد. شاید من به مصداق الغریق یتشبث به کل حشیش، متوسل به فضایل ناچیزش شده ام تا دستم را به جایی بند کنم.

دندانم را در عرض دو سه دقیقه دوباره با همان چسب چسباند و هشدار داد که تا دو ساعت چیز جویدنی نخورم. وقتی داشتم وسایلم را برمی داشتم تا از مطب بیرون بیایم یک دفعه دکتر رو به من کرد و با لحن شوخی گفت : اصلا رفتی تو سیستمتون اون آشنای منو که بهت گفته بودم ایتالیاس چک کنی ؟ » پاک فراموش کرده بودم. اصلا فکر نمی کردم اهمیتی داشته باشد. گفتم : ای وای نه دکتر. ببخشید .اسمش چی بود؟ » دکتر با همان حال شوخی گفت : نمی گم. ولش کن. » با اصرار من دوبار اسم آن دختر را گفت. حالا دیگر می دانستم موضوع جدی است، دکتر واقعا می خواهد من چک کنم ببینم آن دختر رفته ایتالیا یا نه. گفته بود که می خواهد سری هم به او بزند در فلورانس. با این حال من اهمیتی نداده بودم. چه اهمیتی می توانست داشته باشد؟ 

پیش از خروج از مطب گفتم : دکتر ! تا پنجشنبه که من بیام پیشتون یه نگاه به ترجمه ام می اندازین دیگه ؟ » دکتر با همان لبخندی که بیشتر از آن که از سر محبت به من باشد، از سر حال خوش سرکارش بود گفت : بعععله ! هفته بعد که بیای برات نقدش هم می کنم . » خندیدم. او همچنان خنده رو بود. خداحافظی کردم و از کلینیک بیرون آمدم.

روز بعدش در محل کار ، در اولین فرصت آزادی که بین هزاران کار بی پایان کنسولگری دست داد، اسم و فامیل دوست دکتر را در سیستم چک کردم. بله. واقعا شخصی با چنین مشخصات وجود داشت. اسم و فامیلش هم چندان متداول و تکراری نبود و فقط یک رکورد با این مشخصات داشتیم. صفحه اش را باز کردم. دختری بود یکی دو سالی از من جوان تر، با پوست سبزه و چشم و ابرو مشکی با قیافه ای که دست کم در عکس پرسنلی ای که من از او در سیستم می دیدم چندان زیبا نبود، یا بهتر بگویم، یکی از آن چهره های معمولی ای را داشت که هیچ حسی را القا نمی کنند. از آن چهره های خنثای بیروح. یک لحظه یاد چهره هستی افتادم. همسرش. هستی برعکس ، از آن چهره ها داشت که حس بر می انگیزند. به بیننده پیام متانت و سرسختی می دهند. این خانم دوست و مریض ، سال 2012 از سفارت ما ویزای دانشجویی گرفته بود تا برود فلورانس و درس بخواند و از آنجا که دیگر ویزای مجددی برایش صادر نشده بود می توانستم حدس بزنم که اجازه اقامت گرفته و همچنان مانده و دارد به تحصیلاتش ادامه می دهد.

بعد از ظهر، به محض این که از سفارت آمدم بیرون برایش در تلگرام نوشتم :  پیداش کردم. سال 2012 ویزا گرفته برای تحصیل تو دانشگاه فلورانس. الان قاعدتا لیسانسشو گرفته اما شاید هنوز فلورانس باشه. ( یک لبخند فرستادم. ) می تونی بری پیداش کنی. ( لبخند دیگر. ) کمی دست دست کردم و آخر سر جمله دیگری هم اضافه کردم : خوشگلم نیست خیلی که ! » و دو صورتک مبهوت که توی ذوقشان خورده هم چاشنی جمله کردم و عکسی را که از روی عکس پرسنلی دخترک از سیستم گرفته بودم برایش فرستادم.

تا شب که بخوابم هیچ جوابی نیامد. یکشنبه بود. دکتر یکشنبه ها به معنای واقعی کلمه بکوب کار می کند. رسما از حوالی ظهر شروع می کند تا صبح روز بعد. نمی دانم چرا این همه زیاد. هیچ دندان پزشکی را پیش از آن ندیده بودم که در آن سن و با آن وضع مالی این همه کار کند.

صبح دوشنبه که بلند شدم بیایم سر کار، اولین کارم ، مثل هرکسی که منتظر پاسخ است چک کردن تلگرام بود. دیدم دکتر ، ساعت بیست دقیقه به سه بامداد پیام هایم را دریافت کرده و جواب داده. اولین پاسخش این بود : سلام ! به دختر مردم چه کار داری ؟؟؟» و بعد در کنارش دو تا صورتک از آنها که انقدر خندیده اند اشک از چشمشان سرازیر شده  فرستاده بود. همان صورتک متداولی که یعنی خیلی خندیدم. بعد ادامه داده بود : می دونم. فلورانسه.» و جمله بعد : دوست خانوادگیه.»

همین. چرا می بایست تصریح کند که دوست خانوادگی است؟ به من چه مربوط بود ؟ از یک طرف این بانو را برایم علم می کند و از طرف دیگر تاکید می کند که دوست خانوادگی است ؟ چرا یکی به نعل می زند یکی به میخ ؟ و نکته جالب  و در عین حال رندانه ماجرا این است که مردها همه این کارها را آنچنان ریز و خفیف و با ظرافت انجام می دهند که هیچ وقت نتوانی به این رفتارهایشان استناد کنی. همیشه راه باز باشد که بگویند : تو جدی گرفتی ! تو بیخودی همه چیز رو به خودت می گیری و از کاه کوه می سازی، وگرنه من یه حرف ساده زدم که هیچ منظوری هم پشتش نبود. » مریم، یکی از خوانندگان این وبلاگ و از دوستان نازنین دوران دانشگاه من ، حتما خوب یادش هست که در آن سالها پسر لری در دانشکده داشتیم با چشم و ابرو و چهره ای به نسبت جذاب که به مدد مجموعه از رویداد ها جذابیت و کاریزمایش صد چندان شده بود و خلاصه ماجرایی ما داشتیم با ایشان و دخترهای گروه و کشته مرده هایشان. یک بار که من  در جسارتی که به بی کلگی می زد و نمی دانم از کجا می آمد، صاف توی صورتش نگاه کردم و بخاطر رفتارهایی که دخترها را به اشتباه می اندازد شماتتش کردم، او، با لحنی که اصلا در صدد دفاع از خودش نبود، حرفی را زد که مطمئن بودم در آن لحظه و آن فضا به عنوان جواب دندان شکن نمی گفت ، بلکه نظر صادقانه اش بود ؛ او گفت : به خدا شما دخترا خرین ! » و منظورش از خر بودن ما، همین وزن و بها دادنمان به این حرفهای ریز و پیش پا افتاده بود. به هرحال، دکتر من هم، فردا روزی می توانست بگوید : بابا تو چه جدی گرفتی ! منظوری نداشتم من ! »

بگذریم و برگردیم به داستان ! همان صبح خروس خوان برایش جواب نوشتم. اول شوخی اش را که چه کار دختر مردم داری » ریپلای کردم با یک استیکر از یک دختر ملوس با صورت بزرگ گرد و چشم های درشت که دارد زبان درازی می کند و چشمک می زند. بعد در جواب دوست خانوادگیه » سعی کردم به شوخی موضع یک دوست دختر حسود را بگیرم. اگرچه او هم می توانست پس فردا به خری متهمم کند، اما در آن لحظه می خواستم بفهمد که حرفش برایم معنی داشته. نوشتم : خوش بگذره پس با دوست خانوادگی ! » و یک استیکر دیگر فرستادم، این بار صورت دختری که چهره در هم کشیده و با غیظ دست به سینه شده و رویش را هم کرده آن طرف و از زیر چشم دارد به طرف نگاه می کند ! صورتک تیپیک دلخور شدن و ایش و اوش کردن ! بعد بلافاصله برایش سه تا صورتک خنده فرستادم تا فکر نکند جدی گفته ام و داستان نشود. ساعت هفت و بیست دقیقه صبح بود. قبل از این که از تلگرام خارج شوم برایش نوشتم : راستی ! صبح به خیر. »

دیدن پیامش سر صبحی شارژم کرده بود. با انرژی رفتم سر کار. در طول روز هم حالم خوش بود. در بیشتر اوقات روز لبخند به لبم بود و به او فکر می کردم که حتما او هم الان دارد مثل همیشه لبخند به لب کار می کند. یادش که می افتادم، به عکس پرسنلی اش که از روزی که آمده بود ، برش داشته بودم و گذاشته بودم لای درز شیشه روبروی باجه ام، نگاه می کردم و دلم یک ضعف ملایم می رفت.

ساعت پنج و نیم عصر که از محل کار زدم بیرون، به محض این که را روشن کردم پیامش توی تلگرام آمد روی صفحه گوشی. حدود ساعت 4 برایم نوشته بود : عصرتون به خیر. » همین ! بلافاصله برایش جواب دادم : عصر شما هم به خیر» و یک لبخند ملیح بزرگ هم چاشنی اش کردم. نمی توانم بگویم چقدر دلم ضعف رفت و غنج زد و شاد شد و خودم شاد شدم و پاهایم سبک شد و می خواستم تاکسی بگیرم اما نگرفتم و پیاده میرداماد را سرازیر شدم به سمت خانه و با آهنگ هندزفری ام سرخوشانه خواندم و . خلاصه از همه این ها نمی توانم بگویم. واقعا نمی توانم بگویم ! دلیل همه این سرخوشی من از همین پیام تک جمله ای سه کلمه ای این بود که دکتر ، دوباره بعد از مدتها در لحظه ای غیر از لحظه ضرورت برایم پیام گذاشته بود. صبح، صبح به خیری گفته بودم و او، ساعت 3 و پنجاه و دو دقیقه آن را دیده بود و به جای این که مثل تقریبا تمام دفعات دیگر، مگر آن یک هفته اول آشنایی ، حرفهای غیر ضروری را بی جواب بگذارد، برایم نوشته بود عصر به خیر. این که چه خوانشی داشتم از این حرکت و چقدر در برداشت معنا از آن افراط می کردم بماند. رابطه با دکتر انگار آبدیده ام کرده بود که به همین دلخوشی های کوچک، خیلی خیلی کوچک، قانع باشم. تا آخر آن شب حتی پیامم دیده  هم نشد. دکتر بود دیگر . یک دفعه غیب می شد.

صبح روز بعد وقتی رفتم سرکار همکارم گفت که امروز ویزای دوستم را چاپ می کند و خبرم خواهد کرد که اگر مایل باشم خودم بچسبانمش. واقعا هم دلم می خواست خودم ویزایش را بچسبانم. دوست داشتم بببینم آن لحظه ای را که ویزا توی پاسش می خورد. دوست داشتم به دست من این اتفاق بیفتد. نمی دانم چرا. ساعت یازده بود که ویزا چاپ شد و احضار شدم برای چسباندن. بدون هیچ دلیلی لحظاتی که ویزا را از قاب کاغذی اش در می آوردم و می چسباندم روی پاسپورت و رویش را دست می کشیدم تا خوب روی سطح ورق بخوابد، در نظرم لحظات با شکوهی بود. یک بار دیگر اسم و فامیلش را روی ویزا خواندم و به چهره اش نشسته گوشه آن مربع رنگین کمانی نگاه کردم. ویزاهای شنگن همیشه از نظر من خوشگل اند ! این یکی از همه ویزاهایی که تا آن روز دیده بودم خوشگل تر بود.

حدود ساعت 3 که سرم کمی خلوت تر شد به تلگرامم سر زدم. هنوز پیام هایم را ندیده بود. برایش نوشتم : کجایی پس ؟ ت مشکل پیدا کرده آیا ؟ به هرحال امروز ویزات چاپ شد چسبوندمش رو پاس ! »دو تا صورتک ذوق زده لبخندون هم برایش فرستادم.

حدود ساعت پنج پیام ها را دید و بلافاصله جواب داد : سلام. مرسی. » و دو تا صورتک ذوق مرگ هم برایم فرستاد. از همان ها که دهانشان به خنده باز است و چشمهایشان را چنان به هم فشرده اند که ی شده ! زیر شان نوشت : خیلی محبت کردی. بازهم ممنون. » برایش نوشتم : خواهش می کنم.» و دیگر کلامی میانمان رد و بدل نشد.

روز بعد پنجشنبه بود. همان پنجشنبه ای که وقت داشتم. همان روز که قرار بود ترجمه ام را خوانده باشد و نظرش را راجع به آن برایم بگوید. صبح اول وقت ، همین که بیدار شدم برایش نوشتم : سلام صبح به خیر. عیدتون هم مبارک.  امروز میام پیشتون. ساعت چهار وقت دارم.  همه سعیم رو می کنم که کار رو زود جمع کنم و خودمو برسونم. اگر فرز کاری داشتیم پاتون رو قرض بدین لطفا ! »

با حال خوش تمام روزهایی که می دانستم می بینمش رفتم سر کار. تابستان بود و اوج کار و بیشترین حجم پرونده برای وارد کردن. و ما که تعدادمان نسبت به آن حجم از پرونده خیلی کم بود. من معمولا تا دیروقت ، حداقل تا ساعت 6 بعد از ظهر در کنسولگری می ماندم و کار می کردم، هم پرونده ها را وارد می کردم و هم به ترجمه ها و سایر کارهایی می پرداختم که به من محول شده بود، وقت های دندان پزشکی ام را هم معمولا زودتر از ساعت 6 نمی گرفتم. اما وقت ساعت 6 دکتر در آن روز قبلا گرفته شده بود و خانم خ. مجبور شد ساعت 4 برایم وقت بگذارد. برای جمع و جور کردن کارها واقعا به زحمت افتادم. منی که همیشه نشسته و تا بعد از رفتن همه کار کرده بودم، آن روز مجبور شدم به هزار نفر توضیح بدهم که چرا می خواهم کمی زودتر بروم، حتی با این که همان ساعت هم، از پایان ساعت مقرر کاری مان دیر تر بود؛ حتی از آنجا که آن روز عید بود و در ایران تعطیل رسمی ، یکی از همکارها طعنه زد که کدام دکتر دندانپزشکی روز تعطیل باز است ! فقط نگار و آقای حواصلی درک می کردند که این دکتر، با بقیه فرق می کند. به هرحال از رفتارشان جا خوردم و دلخور شدم، تنها کسی که هیچ مشکلی با زودتر رفتنم نداشت انگار خود رییس بود ! به هرحال، بالاخره به موقع از محل کار بیرون آمدم و رفتم سمت کلینیک. فقط دلم می خواست که خلقم آنقدر تنگ نشده بود. وقتی رسیدم دکتر هنوز مریض داشت. خسته شده بودم؛ انگار مشاجره با همکارها رمقم را گرفته بود. علیرغم همه هیجانی که داشتم، سرم را به پشتی مبل سالن انتظار تکیه دادم و چشمم را بستم. انگار کمی مغزم خاموش و چشم هایم گرم شده بود که صدای قدم هایی را شنیدم که به طرفم می آید. چشم که باز کردم دکتر را دیدم که داشت می آمد طرفم و لبخند دوستانه ای، حتی کمی گشاده تر از همیشه روی صورتش بود. دوست بودیم باهم. نه او لبخند کمرنگ یک دکتر را به من زد و نه من جهت ادای احترام از جا بلند شدم. دکتر با خنده به چهره خواب و بیدارم نگاه کرد و سلام کرد. با لبخند خواب آلودی ( که کمی رنگ و لعابش را هم زیاد کردم ) جواب دادم؛ بهم گفت : الان مطبو آماده می کنن صدات می کنن ! » و از کنارم رد شد و رفت چای بخورد.

خانم خ. صدایم کرد و رفتم توی مطب. بلافاصله دکتر آمد. قبل از این که شروع کند گفتم : خانم خ. تو رو خدا دیگه این ساعت به من وقت ندین. ! کنسولگری رو به هم دوختم تا تونستم بیام بیرون. » دکتر گفت : هیچ وقت به خاطر این که بیای اینجا از کارت نزن. بگو دیرتر بهت وقت بدم. اگرهم نبود خودم برات جور می کنم. » روی صندلی دراز کشیده بودم، آمد بالای سرم و همینطور که داشت با هندپیس های مختلفی که از لوله ها آویزان بود ور می رفت گفت : کار از همه چی واجب تره. » صورتش به صورتم نزدیک بود. گفتم : واقعا ؟ » قصد نداشتم اما نمی دانم چرا بی خودی لحن صدایم لوند و دلبر شد ! دلبری و لوندی که نیتش را نداشتم و نمی دانم چرا از دستم در رفت. دکتر لبخندی زد که نشانم داد لوندیم را گرفته. گفت : آره. شک نکن » ! اما به صورتم نگاه نکرد.

همین که نشست بالای سرم و با همان لبخند سرخوشانه همیشگی بر لب ، خواست کار دندانم را شروع کند، مهلتش ندادم و پرسیدم : ترجمه ام رو خوندین ؟» یک دفعه یادش افتاد. تکان مختصری خورد و حواسش جمع شد و گفت : آره » -: خوب ؟» سرش پایین و رو به من بود اما نگاهم نمی کرد. در جستجوی واژه های مناسب چشمش به نقطه نامشخصی خیره بود. و لبخندش، البته کمرنگ، سرجایش. بعد از چند ثانیه ای عاقبت گفت : این نویسنده ایده آلیسته . » مثل اکثر کسانی که علوم انسانی را به طور تخصصی نخوانده اند، واژه ایده آلیست را کمی نادقیق استفاده کرد اما منظورش را از به کاربردن آن رساند. حرفش درست هم بود. واقعا نشسته و خوانده بود و ظاهرا عمیق هم خوانده بود. اری د لوکا، نویسنده ای که کارش را ترجمه کرده بودم به واقع یک ایده پرداز دربست است؛ کسی که یک تکه واقعیت برمی دارد، هزار و یک فکر و اندیشه و برداشت و تامل و تداعی و . به آن اضافه می کند. یا بهتر بگویم، از آن بیرون می کشد. د لوکا واقعا نویسنده ای است که درباره یک قطعه عکس از سالهای دور، یک کتاب صد صفحه ای می نویسد یا مثلا ، در همین نوشته ای که من از او ترجمه کرده بودم، مجموعه گسترده ای از تاملات را درباب عادت آواز خواندن کارگران یدی نوشته بود. همان طور که دکتر می خواست بگوید، دلوکا مرد ایده پرداختن است.

دکتر ادامه داد : اما من. رئالیستم. » سریع گفتم : آره . درسته. » برای اولین بار بود که می دیدم درباره خودش هم دارد حرف درستی می زند. دکتر واقعا واقع گرا است و پای بسته و مقید به واقعیت موجود. نمی دانم در آن لحظه می خواست این موضوع را هم به طور ضمنی به من حالی کند یا نه. اما واقعیت همین بود. اگر دکتر بلد بود فقط کمی از قید این واقعیت خودش را خلاص کند شاید ما امروز جای دیگری ایستاده بودیم. ادامه داد : برا همین شاید خیلی نتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. اما ترجمه تو خیلی خوب و روون بود. » تشکر کردم. گفت دهانم را باز کنم و شروع کرد به کار کردن و همچنان حرفش را ادامه داد : اما دروغ بهت نگفته باشم، قبل از این که مطلب تو رو بخونم مطلب ابتهاجو خوندم. من عاشق ابتهاجم. » این را هم می دانستم. از آن چیزهایی بود که همان یک هفته اول فهمیدم. زمانی که به خانه کوچکم آمده و مجله هایم را ورق زده بود و برایم از ابتهاج گفته بود و سابقه چپش و همان قصه پر آب چشم شاعر ایران سرای امید » که شعرش را در زندان می شنود و . . یکی از اندک چیزهایی که از علایقش می دانستم همین بود : این که ابتهاج را دوست دارد. در همان شماره ای که من ترجمه داشتم هم، هوشنگ ابتهاج ، مطلبی درباره کودکی سپری شده اش در رشت نوشته بود و آداب و مناسک نانوشته خانواده شان و مناسباتشان با زبان گیلکی که نوشته شیرینی بود.

همان روز ، درست یادم نیست چه شد که یک دفعه با خانم خ. صحبت از کنسرت رفتن شد و دکتر گفت که دو تا بلیط کنسرت دارد و خودش نمی رود و می تواند بدهدش به خانم خ. و بعد گفت : من بالاخره سه تار زدن یاد می گیرم.» با همان دهان باز و درگیرم با آوا به خانم خ. گفتم : درست مثل ایتالیایی که یاد گرفتن !»دکتر تک خنده ای زد و گفت : نه به خدا جدی ام. من عاشق صدای تارم. » خانم خ گفت : من عاشق دفم.» دکتر همانطور که نگاهش به دندان من بود بلافاصله گفت : دخترای کرد اکثرشون دف زدن بلدن. »نمی دانم لحنش نوستالژیک بود یا نه اما باز در نظر من همان کردی شد که از اصالتش دور افتاده ، دلتنگ است اما درعین حال از برگشتن به کرمانشاه واهمه دارد.

دیگر اتفاق خاص و قابل ذکری نیفتاد. پرکردگی ام را تجدید کرد و من هم هروقت خرخر دستگاه جوشکاری اش را راه می انداخت زانویش را می چسبیدم. کار که تمام شد، نگاهی به عکس دندانهایم انداخت و گفت که به نظرش فعلا دیگر کاری ندارم و اوضاع دندانهایم رو به راه است. تشکر کردم و بعد از مدتها بدون این که برای جلسه بعد وقتی بگیرم از کلینیک بیرون آمدم.

حدود نیم ساعت بعد ، توی تلگرام برایش یک صورتک بزرگ ملوس که چشمهای درشت آبی داشت و لبهای کوچولوی قرمز و داشت بوسه می فرستاد فرستادم. دید. اما جوابی نداد.

شنبه صبح، بلند شدم و به هوای کار بانکی از خانه زدم بیرون. اما فکرم همه اش پی دکتر بود و این که امروز او داشت توی آن کلینیک کار می کرد و من نمی دیدمش. در راه بازگشت از بانک، در یکی از صفحات اینستاگرام مطلبی خواندم درباره رابطه های ناکام و مردانی که نمی مانند. اگر درست خاطرم مانده باشد، چنین چیزی بود. یکی دو ساعتی خویشتن داری کردم، اما در نهایت نزدیک 3 بعد از ظهر دیگر دلم طاقت نیاورد و برایش پیام گذاشتم : سلام. بعد از مدتها امروز اولین شنبه ای بود که مریضتون نبودم. خسته روز نباشین. الان متنی از یک دوست خوندم که منو یاد شما انداخت. روزتون خوش. انشا الله دوشنبه می بینمتون. » دوشنبه روزی بود که باید برای گرفتن ویزایش می آمد کنسولگری. حدود 5 بود که جواب داد. در پاسخ همه آنچه که نوشته بودم فقط نوشت : سلام. حتما مزاحمتون می شم. ساعت 12. روز شما هم خوش. » همه حرفهای دیگرم را مطلقا نادیده گرفته بود.

چند دقیقه بعد پیامش را دیدم و نوشتم : قبلش بهم خبربدین که بیام ببینمتون. زود میاین و می رین ممکنه متوجه تون نشم. تا دوشنبه. » او هم چند دقیقه بعدش پیامم را دید و نوشت : حتما. رسیدم دم سفارت، قبل از تحویل موبایل زنگ می زنم. » در جواب فقط به فرستادن استیکر دست زدن بسنده کردم و دیگر باهم هیچ حرفی نزدیم تا روزی که برای گرفتن جواب آمد.

آن روز بلوز مشکی با دامن بلند قرمز پوشیدم، گردن بند قرمز انداختم و موهایم را هم برخلاف عادت تقریبا همیشگی ام ، پشت سرم گلوله و توی کلیپس حبس نکردم. ریختم روی شانه ام ! امروز که به آن روزها فکر می کنم شرم می کنم از آن همه سادگی و حماقتم. بازهم از صبح آن روز تا ساعت 12 همان حس شادی توام با بی قراری با من بود. بازهم همکارها سر به سر خودم و تیپم و خوشکل موشکلی » که برای دوکی » کرده بودم گذاشتند. البته نگار، که شاید دکتر از چشمش افتاده بود و شاید هم کلا آن روز اعصاب نداشت، خیلی پر به پر شوخی ها نداد. انگار دیگر دلیلی نمی دید که با این مسئله تفریح کند.

دوازده و چند دقیقه بود که دکتر آمد. همانطور که گفته بود، زنگ زد و گفت که دارد می رسد. ارباب رجوع داشتم. گفتم باید چند دقیقه توی سالن انتظار صبر کند تا کارم تمام شود و بروم پیشش. قبول کرد. مطابق شیوه معمول ، دم در رسیدش را گرفته بودند و گذاشته بودند میان بقیه رسید ها و بهش گفته بودند توی سالن بنشیند به انتظار خوانده شدن اسمش. اما دکتر خودش را به پشت باجه من رساند و یک دفعه دیدمش که از پشت سر ارباب رجوع با لبخند سلام کرد و سر تکان داد. من هم با لبخند و تکان سر جوابش را دادم. بدون هیچ معطلی رفت توی سالن و منتظر ماند. آن زمان روال اینطور بود که در فاصله ساعت 12 تا 1 که زمان تحویل جواب ها بود، یکی از همکاران ایتالیایی، که مرد میانسال نسبتا جذاب و خوش قیافه و در عین حال شوخی هم بود، می آمد پایین، می نشست پشت سیستم و شماره ویزا ها را از سیستم در می آورد و اعلام اسم پای بلند گو و تحویل ویزا هر روز به عهده یکی از ما کارمند ها بود. آن روز نوبت نگار بود که ویزاها را تحویل بدهد. تا به خودم بجنبم دیدم که نگار با لحنی خنثی و کاملا بی روح و بی حوصله زیر لب پشت بلندگو اسم دکتر را صدا کرد: آقای . باجه 3 ! » یک دفعه از جایم پریدم. نمی دانم چرا انتظار داشتم نگار خبرم کند، یا بگوید خودم ویزا را تحویل بدهم و خلاصه مراسمی در تحویل این ویزا به پا شود. آندره آ، آن همکارمان هم بی خبر از همه چیز پشت باجه نشسته بود و آماده بود که پاسپورت ویزا خورده را بگذارد کف دست طرف و بعد هم یک کودافظ » تحویلش بدهد و روانه اش کند که برود. تا آندره آ پاسپورت دکتر را گرفت توی دستش و دکتر آمد پشت باجه، آنقدر با زبانی که از هول بند آمده بود بال بال زدم که آندره آ به ایتالیایی گفت : دوستته ؟ » کله ام را پنج شش بار بالا پایین کردم. آندره آ به شوخی گفت : آخی. خدا بهش رحم کنه » و پاسپورت را سپرد دست من. من احمق هم  درست مثل همیشه پاس را از حفره جلوی باجه فرستادم بیرون و گذاشتم تو دستش ! همین و بس ! چشم های آندره آ گرد شده بود . گفت : یعنی فقط باید خودت می دادی دستش ؟ » تازه متوجه مضحک شدن آن همه بال بال زدنم شده بودم. خنده ام گرفت. اما دکتر موقعیت را دریافت و خودش گفت که توی سالن منتظرم می شود تا بروم پیشش.

یکی دو دقیقه بعد کارم با ارباب رجوع تمام شد و رفتم توی سالن. نشسته بود و داشت با دقت تمام ویزایش و برگه اطلاعاتی ای که به دستش داده بودم را مطالعه می کرد. همین که رسیدم بلند شد. ته ریش داشت و روی لباسش ، که این بارهم یک پیراهن مردانه آستین کوتاه بود، یک چروک بزرگ ، مثل ماندن پارچه لای یک گیره بزرگ افتاده بود. گفتم : از کلینیک میای؟ » گفت : آره. تا الان سر مریض بودم نرسیدم برم خونه آماده بشم. یه راست از کلینیک اومدم اینجا. » به ویزایش اشاره کردم و شروع کردم توضیح دادن که : ویزات همون شونزده روز که خواسته بودی اعتبار داره و پونزده روز هم جای بازی داره. یعنی تا 15 روز هم اگر بخوای می تونی سفرت رو عقب بندازی و بازهم 16 روز ویزا داشته باشی. » گفت : آره اتفاقا می خوام دیرتر برم. تصمیم گرفته ام از اینجا برم رم، بعد فلورانس و ونیز و بعدشم برم آلمان پیش داداشم. » بعد ، با کلی شادی و ذوق زدگی گفت : راستی ،یه هتل خوب خودم پیدا کرده ام  توی رم! هتل IBIS خیلی عالیه ! قیمتش هم مفته » قیمتی را گفت که درست به خاطر نمی آورم . اما حتی به ریال هم خیلی سنگین نبود. گفت که به ریال هم می توان پرداخت کرد ! نمی دانستم چطور! به هرحال کمی توی ذوقم خورد. بارها دیده بودم که متقاضیان ویزا از هتل های آیبیس رزرویشن می آورند، اما اولین بار بود که می فهمیدم هتل های ارزان فرودگاهی هستند. مردی با آن همه بیمار در روز  و آن همه درآمد و موقعیت اجتماعی ، می توانست کمی لوکس تر سفر کند نه ؟ منظورم به خدا تجمل و فخر فروشی در نحوه سفر نیست. اصلا شاید شما بگویید که نظرم اشتباه است، اما به نظرم کمی گدا بازی » در می آورد؛ من حتی برای رزرو کردن همان هتل های موقتی هم، کلی به تمام آپشن ها توجه کرده بودم، کلی وقت گذاشته بودم و برایش چند هتل که ویو و خدمات و امکانات و بزرگی اتاق و خلاصه همه مواردشان خوب و خوشایند باشد پیدا کرده بودم، آن روزی که رفته بودیم تا دوتایی با هم هتل رزرو کنیم هم کلی وقت گذاشته بودم تا همه گزینه هایم را نشانش دهم تا او با حوصله از بینشان بپسندد و انتخاب کند؛ حالا او رفته بود هتل آیبیس چسبیده به فرودگاه را انتخاب کرده بود و هزینه اش را هم ریالی می پرداخت و چقدر هم خوشحال بود ! البته هتل های آیبیس چهار ستاره اند ؛ اما عملا گفته بود گور پدر تو و آن همه زحمتی که کشیدی تا هتلی با بهترین ویو و بهترین نقطه از نظر دسترسی به جاذبه های شهر و خدمات به مشتری و . برای من پیدا کنی. در این که من آدم پر توقعی هستم عده زیادی از افراد، حتی در بسیاری مواقع پدر و مادر خودم، اتفاق نظر دارند، اما آیا این که در آن لحظه دلم بگیرد و دلخور بشوم از نظر شما هم پرتوقعی بود ؟ من احساس می کردم به آن همه وقتی که گذاشته بودم و استفاده ای که خیر سرم از زبان دانستنم کرده بودم تا بهترین هتل ها را برایش بگیرم، تا کمکش کنم که سفر به یاد ماندنی و بی نقصی داشته باشد بی اعتنایی کرده بود. اگر هیچ چیز هتل برایش مهم نبود جز این که شندرغاز پول بخواهد می توانست همین را از روز اول بگوید و من چهار تا آیبیس در چهار شهر رزرو کرده بودم و تمام. گیرم بقیه شان را نمی شد ریالی حساب کرد. من که کارت اعتباری داشتم. دو دقیقه ای رزرو می کردیم و خلاص ! می رفت پی کارش.

در آن لحظه، دکتر جلویم ایستاده بود، ذوق زده و مثل کسی که کشف بزرگی کرده و برای آن همه مقرون به صرفه عمل کردنش باید جایزه نوبل اقتصاد بگیرد، اما من احساسی را تجربه می کردم که مشابهش را در مناسباتم با همین دو سه مردی که تا امروز شناخته بودم زیاد تجربه کرده بودم. حس این که مردی که در مقابلت داری اصلا در مخیله اش هم نگنجیده که تو به چه چیز توجه کرده بودی و حالا چه قسم از بی توجهی است که آزارت می دهد. نمی دانم شاید چند ثانیه ای سکوت کردم، شاید خطوط چهره ام لحظه ای درهم رفت ، شاید چیزی حس کرد، شاید هم نه. به هرحال زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم : باشه . عالیه. پس حالا برای بقیه شهر ها و هتل ها و این که برنامه سفرت رو باهم بریزیم بازهم هر روزی برات راحت بود بگو قرار بذاریم. » گفت : آره باشه. حتما. من تاریخ دقیق سفرمو که مشخص کنم بهت خبر می دم. » خداحافظی کردیم. تا دم در دنبالش رفتم . گفت : دیگه شرمنده ام نکن. » گفتم : نه ! دوست دارم تا دم در مشایعتت کنم. » دم در خروجی به پائولو، پلیس آن روزمان که مرد میانسال ریز اندامی بود، با موها و ریش بلوطی و صدای زنگ دار خاص خودش و همه مان هم عاشقش بودیم، اشاره کرد و گفت : این گاردتون کپی دایی منه ! » گفتم : پائولو ! عزیزترین دژبانمونه. »خندید و با لحن معلم گونه جواب داد : اینا دژبان نیستن ! گاردن ! » خندیدم : ببخشید چشم ! گارد.» خداحافظی کردیم و رفت.

پکری ام به قوت خودش باقی بود. اما چشم انتظار روزی بودم که برای نهایی کردن برنامه سفر می دیدمش. امیدوار بودم همان روز هم ماجرا را درباره ازدواج دومش و این که الان در چه وضعیتی است برایم تعریف کند.

ادامه دارد.

 

 


شب همان روزی که برای ثبت درخواست ویزا آمد کنسولگری، یعنی شب همان روزی که فهمیدم هنوز متاهل است؛ حدود ساعت 9 برایش پیام گذاشتم و پرسیدم : امروز همه چیز اوکی بود؟ اذیت که نشدین ؟ » حدود یک ساعت بعد پیامم را دید و نوشت : نه با وجود شما و محبتتون. » استیکر یک لبخند را برایش فرستادم و نوشتم : خدا رو شکر. خبر اوکی شدنش رو بهتون می دم. » شبتون خوش. استیکر یک شاخه گل سرخ هم برایش فرستادم. برایم نوشت : شب به خیر و ممنون. » ناراحت نبودم. به هم نریخته بودم. نمی دانم واقعا تاثیر آن شِبه پیشگویی بود یا دیگر خودم سِر شده بودم که باخبر شدن از تاهلش به همم نریخته بود. شک نداشتم که در حال حاضر با کسی زندگی نمی کند. این که یک بار هم شنیده بودم که گفته بود در گیر و دار یک کار دادگاهی است و توضیح بیشتری نداده بود، در ذهنم به همین ماجرا ربط پیدا می کرد و مطمئن بودم در این که می گوید یکی دو جلسه دیگر دادگاه تا جدایی اش باقی است دروغ نمی گوید. اما نمی دانم چرا زودتر از این چیزی نگفته بود. درباره همه چیز گفته بود الا این. به هرحال در تمام این دوران و این داستان که فقط خدا می داند چه نیروی عاطفی ای از من گرفت و چقدر پیر و بی رمقم کرد، این تنها باری نبود که دکتر با رفتارش مرا در برابر پرسش های بی پاسخ گذاشت. شاید آزار دهنده ترین عنصر این رابطه برایم همین سئوال های بی پاسخ باشند. همان موقع هم می دانستم که پرونده اش امضا شده. اما نمی دانم چرا برایش ننوشتم. واقعا نمی دانم. شاید چون می خواستم ماجرا را مهم و زمان بر جلوه دهم. شاید هم منتظر یک فرصت و بهانه بودم تا دوباره با او تماس بگیرم. عصر روز بعد از کنسولگری با او تماس گرفتم. می دانستم ساعتی است که باید قاعدتاً به کلینیک خودمان در دوراهی قلهک رسیده و مشغول به کار شده باشد، با این حال تماس گرفتم. بعد از یکی دو زنگ برداشت. گفتم : سلام. نهالم. » سلاااام. نهال خانم. » بد موقع زنگ زده ام ؟ سر مریضی ؟ » نه. می تونم صحبت کنم. » ( الحق و والانصاف دیده بودم که هیچ وقت زمانی که سر مریض بود با تلفن صحبت نمی کرد. یعنی راستش را بخواهید صدای زنگ موبایلش هم به ندرت بلند می شد. این که می گفت وقتی سر مریضم تلفن جواب نمی دهم را دروغ نمی گفت. اما مطمئنم برعکسش اتفاق افتاده بود، یعنی بارها شده بود که برای خلاص شدن از شر یک تماس ناخوشایند و آزار دهنده متوسل به بهانه مریض داشتن شود. حتی با من؛ حتی که چه عرض کنم. خیلی وقت ها با من. تمام دفعاتی که تا آن روز خواسته بود فرار کند. و بعد از آن هم. به هرحال آن روز می توانست صحبت کند. شاید مریض نداشت؛ شاید هم مریضش می توانست یکی دو دقیقه ای معطل بماند؛ قدر مسلم این بود که می دانست مکالمه با من محتوای ناخوشایندی نخواهد داشت. ) گفتم : امروز کنسول پرونده ات رو امضا کرد گذاشتمش تو انتظار چاپ. همین که جوابت از شنگن بیاد چاپش می کنیم. » لبخندش از پشت خط مشخص بود. با لحن بشاشی گفت : خیلی ممنون ! اتفاقا اینجا برای همه تعریف کردم که اونجا چقدر تحویلم گرفتن و شما چقدر زحمت کشیدین. گفتم پارتی داشتن همینش خوبه ! » من هم از پشت خط برایش لبخند زدم : خواهش می کنم. کار خاصی نکردم. حالا چاپ که شد بازهم بهتون خبر می دم. » تشکر کرد. خداحافظی کردیم و تمام. دو روز بعد، یعنی پنجشنبه اول شهریور ماه با دکتر وقت داشتم. همان روزی بود که قرار بود روکش دندانم را برایم بچسباند. همان روکشی که در کنسولگری با خوشحالی خبر خیلی قشنگ » شدنش را داد اما درباره زیبایی منِ موجودِ تمام قدی که مقابلش نشسته بودم هیچ نگفت. صفت قشنگ » دادن به یک روکش پله ای که می رود گوشه دهان می نشیند و به غیر از خود جناب دندانپزشک هیچ کس، حتی خود صاحب دندان هم قرار نیست درست و حسابی ببیندش هم در نوع خود عجیب بود ! دکتر کلا آدم عجیبی بوده و هست. بگذریم. همان روز پنجشنبه، هنوز در کنسولگری بودم و در بحبوحه زمان کار که از مجله همشهری داستان، که آن روزها هنوز دست بچه های عزیز اکیپ محمد طلوعی و آرش صادق بیگی و نسیم مرعشی و . بود و من در آن شماره اش نوشته ای از اری د لوکا را ترجمه کرده بودم، با من تماس گرفته شد که خانم محذوف ، از امروز مجله به تمام رومه فروشی ها توزیع می شود و می توانی همه جا سراغش را بگیری. خود ما هم یک نسخه اش را برایت می فرستیم. خیلی خیلی خوشحال شدم. کارکردن با همشهری داستان، که در آن روزها هنوز بسیار با آبرو و معتبر بود، ( اما تنها تا یک شماره بعد، با همان گروه دوست داشتنی ادامه یافت و بعد به دولتی ها سپرده شد) واقعا افتخار بزرگی بود، من هم گوشه ای از تاملات دوست داشتنی و عمیق نویسنده ای را بینشش همیشه برایم ستودنی است ، این بار درباب موسیقی ، ترجمه کرده بودم. از همان لحظه ای که ترجمه ام را دادم برای چاپ، تصمیم گرفتم که یک نسخه اش را برای دکتر هم ببرم. نمی دانستم چقدر اهل این حرفهاست. تنها چیزی که از علایق ادبی اش می دانستم این بود که ابتهاج را خیلی دوست دارد. تصور می کردم مثل اکثر اهل علم ها باشد، بیشتر مشتاق خواندن باشد تا به واقع خوانده ! شاید هم فقط خود را مشتاق نشان می داد. اما برایم آنقدر ها هم اهمیتی نداشت. جایگاه و موقعیتی که دکتر همواره در ارتباط با من داشت، این که پزشک معالجم بود و این امر مرا در موضعی قرار می داد که به حرفهایش، که گاه مثل حرفهای هرپزشکی شکل امر به خود می گرفتند گوش کنم، او را در موضع قدرت می نشاند. انگار او دربرابر من همواره و هربار به منصه ظهور می رسید و مجال جلوه گری می یافت و من هیچ وقت. دلم می خواست با دادن یک نسخه از ترجمه چاپ شده ام به او، من هم دربرابرش به منصه ظهور برسم؛ جلوه کنم. به او بگویم که من هم فارغ از مریض او بودن، خارج از آنجا برای خودم آدم مهمی هستم. این نیاز کوچک من در ارتباط با او همیشه خدا برایم مطرح می شد و هیچ وقت دست از سرم برنداشت. اگر هرپزشک دیگری بود، هیچ اهمیتی نمی دادم که افتخارات حرفه ای ام را بشناسد. اما او فرق داشت، او مرد محبوبم بود. با همه آزاری که تا آن روز از او دیده بودم هنوز مرد محبوبم بود. بگذریم؛ به هرحال ، به محض این که آن خبر تلفنی به من داده شد، بلافاصله به این فکر افتادم که همان روز دو نسخه از مجله را بخرم و یکی اش را ببرم کلینیک برای دکتر. ساعت شش وقت داشتم و از پنج گذشته بود که از کنسولگری بیرون آمدم؛ مطابق معمول تا آنجا که شده بود در همان دستشویی محل کار که هیچ وقت کاملا دسته ی گل نیست، بالا و پایین دندانهایم را مسواک زده بودم و نخ دندان کشیده بودم. کارهایی که تا آن روز هیچ وقت فکرش هم نمی کردم که بکنم ! من ، مسواک بزنم آن هم توی دستشویی بوگندوی محل کار ؟!!! البته دستشویی ما از حق نگذریم بوگندو نیست. با این حال بازهم اگر شرایطی جز آن بود، امکان نداشت توی دستشویی عمومی مسواک بزنم. آدمی زاد گاهی اوقات، حتی نه از روی اجبار که با میل و اراده خود، کارهایی می کند که شاید پیش از آن خودش هم فکرش را نمی کرده. جالب اینجاست که حالا که به سررسید ( تقویم ) سالی که گذشت، به تاریخ همان روز نگاه می کنم، می بینم، که حدود نیم ساعت بعد ، زمانی که در کلینیک به انتظار نوبتم نشسته ام هم، تاملاتی تقریبا مشابه را ثبت کرده ام. نوشته ام : در این لحظه در مطب دندانپزشک نشسته ام و با خود فکر می کنم که معنای درونی یک چیز چگونه به آنی می تواند در نظر آدم عوض شود. چه کسی فکر می کرد که منی که به هربهانه ای وقت دندانپزشکی ام را لغو می کردم حالا اینطور مشتاقانه در این محل حاضر شوم وحتی به فکرش هم که بیفتم دلم بلرزد. امان از این لرزش دل. اصلا مگر خوشبختی چیست چز این لرزیدن های دل؟ یعنی دل دکتر هم الان دارد می لرزد؟ کاش بلرزد. کاش امروز آخرین جلسه کار دندانم نباشد. کار قبل از سفرش بازهم ببینمش. امیدوارم دست کم سفر ایتالیا برای همیشه مرا به خاطرش بیاورد. دختری که دوستش داشت و توی کنسولگری ایتالیا کار می کرد. » طفلکی من. حالا که این چند خط ثبت شده در مطب را دوباره می خوانم، دلم برای سادگی و خوش خیالی خودم می سوزد. بگذریم، باز برگردم به عقب و ادامه ماجرا. خلاصه دندانم را در کنسولگری حسابی برس و نخ کشیدم و سه ربع مانده به وقت، راه افتادم به سمت مطب. سر کوچه کنسولگری یک دکه رومه فروشی هست، رفتم و سراغ شماره جدید همشهری داستان را گرفتم: خانم امروز دیگه توزیع نمی کنن. رفت واسه شنبه. » پکر شدم. اما مهم نبود، حتی اگر دیگر وقت جدیدی برای دندانهایم گذاشته نمی شد، قطعا روزی که برای جواب ویزا می آمد می دیدمش. چند دقیقه به ساعت نوبتم مانده بود که رسیدم. خوب یادم هست که نشستم همان جای همیشگی سالن انتظار. همانجا که به اتاقش خوب دید دارد و من خوب می بینمش. درست روبروی دری که او معمولا پشتش را به آن کرده و روی صندلی گردانش نشسته و کمی روی مریض خم شده و کار می کند. روپوش ارغوانی اش تنش بود و داشت کار می کرد. همان موقع بود که تاملاتی را که چند سطر قبل با شما قسمت کردم، نوشتم. بالاخره نوبتم شد. وقتی دستیارش، همان خانم خ. که مرا هم خوب می شناخت، صدایم کرد و وارد اتاق شدم، دکتر این بار به جای این که مطابق معمول برود و در فرصتی که دستیار مرا آماده می کند استراحتی بکند، توی اتاق ماند، با لبخند سلام کرد. مثل همیشه. دروغ است اگر بگویم این بار، پس از به اصطلاح لطفی که به او کرده بودم ، لبخندش پهن تر و پر رنگ تر بود، دکتر همیشه خوش اخلاق است؛ در تمام جلساتی که به عنوان مریض به مطبش رفته ام خوش اخلاق و لبخند بر لب بوده، فکر کنم با من و با همه. رفت پشت به یونیت ایستاد و شروع کرد روی پیشخوان سنگی که کلی وسایل رویش چیده شده بود به مطلب نوشتن و در تمام مدتی که من وسایلم را آویزان می کردم و روی صندلی جا می گرفتم و خانم خ. برایم پیش بند می بست همانجا بود. وقتی مثل همیشه روی صندلی دراز کشیدم، کلیپس پشت سرم را درآوردم و به مانتویم سنجاق کردم و سرم درست قرار گرفت روی پشتی، دستیارش علامت داد که بیمار آماده است ! همین که دکتر برگشت و خوب ! شروع کنیم» گویان خودش را آماده کرد که دست به کار شود، خانم خ گفت : خانم محذوف دکتر خیلی ازتون تعریف کردن.» من که هنوز دهانم آزاد بود مثل بچه ها ذوق زده پرسیدم : راستی ؟ چی گفتن ؟» شاید منطقی تر بود که فقط تعارف و تواضع می کردم. اما واکنشم واقعا از دستم خارج بود. خانم خ. که انگار خودش هم انتظار تک و تعارف را داشت و نه این پرسش را ، سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت : گفتن خیلی لطف کردین و براشون زحمت کشیدین. » دکتر با لبخندی به مصداق بارز نیش باز » به طوری که دندانهای نه چندان مرتب و بعضا کج وکوله اش خوب پیدا بودند این گفتگو را نظاره می کرد. لابد انه نگاهی انداخته بودم که صورتش را دیدم. گفتم : نه بابا. خواهش می کنم. کار خاصی نکردم. » دکتر با همان – به قول اخوان – لبخنده ی مانوس گفت : چرا خیلی زحمت کشیدین. توی سالن که نشسته بودم کنارم یه خانم دانشجو نشسته بود گفت من از صبح اینجا منتظرم. همون موقع شما صدام کردین اومدم سریع کارمو انجام دادین. فکر کردم من چه پارتیم کلفته که اصلا توی نوبت نمی مونم. » اول به ذهنم رسید که برایش توضیح بدهم که حیطه دانشجوها اصلا از ما جداست و آنها معمولا خیلی بیشتر از متقاضیان ویزاهای عادی معطل می شوند، اما فکر کردم بگذار خیال کند پارتی اش کلفت بوده. واقعیت این بود که در این رابطه هیچ پارتی بازی ای نکرده بودم. او درست سر نوبت خودش آمده بود پشت باجه. یک دفعه یاد حرف نگار، همکارم افتادم که به شوخی راپورتش را به من داده بود که به محض نشستن دارد با یک خانم صحبت می کند. گفتم : اتفاقا همکارم گزارشتون رو بهم داد که داشتین با یه خانم حرف می زدین.» دکتر خنده اش گرفت و با حالتی متعجب پرسید : اوا شما همه تون جاسوسی آدمو می کنین؟ » بعد با یک نگاه به من و یک نگاه به خانم خ گفت : خوب آخه به من گفتین بشین الان صدات می کنم منم دیدم هیچ کس نیست جز من و یه خانمه ، سر صحبت رو باز کردم. نمی دونستم دارین منو دید می زنین. » داشت می خندید. داشت تفریح می کرد. کاملا از چهره اش مشخص بود. گفتم : آخه وارد سالن ما که می شین، باجه یک و دو که همکارام نشسته اند دید داره، من دید ندارم. اون موقعی هم که شما اومدین، همون همکارم دیده بود که دنبال من می گردین بهم گفت نهال بیا، آقای دکتر ( نگار گفته بود دوکی ! ) اومده نمی تونه پیدات کنه بیا اینجا که ببیندت. که اگه یادتون باشه من اومدم براتون دست ت دادم. » دکتر سر تکان داد. بعد که شما نشستین توی سالن، همون همکارم که شما رو دیده بود، دید که شما نشستین و با یه خانمه شروع کردین صحبت کردن ، برگشت بهم گفت : نهال ! آقای دکتر همین که رسیده داره سوشالایز می کنه. » »این حرف نگار همیشه خود مرا هم به خنده می اندازد. خودم هم خندیدم. دکتر اول نگاهی به من و بعد نگاهی به خانم خ. که پشت سر من و روبرویش ایستاده بود انداخت و با دهان باز تقریبا به قه قهه شروع کرد خندیدن. پرسید : همون آقاهه که من باهاش حرف زدم ؟ » گفتم نه. همکار بغل دستیش . یه خانمیه.» گفت : ای امان از دست شماها ! دارم براتون. » آن جلسه خوب شروع شده بود. خندیدیم. حالم خوب بود. همین که دکتر خواست کارش را شروع کند و امر کرد که دهانم را باز کنم یاد چیزی افتادم و گفتم : دکتر ببخشید ! من الان از سر کار اومدم، نمی دونم که.» نگذاشت حرفم را تمام کنم. دندونتو نشستی لابد ؟ عیب نداره. » گفتم : چرا ! شسته ام. منتها امروز این گاردمون که غذا می پزه توی غذاش یه چیزی ریخته بود به اسم سس تارتوفو، من خوردم نمی دونم دهنم بوی بدی گرفته یا نه. » جدی نشده بود. همچنان اثر لبخند روی صورتش بود.گفت : تارتوفو ، توش چیز داره. گارلیک داره. » گفتم : اوه اوه پس لابد الان شما حالتون ملکوتی شد از بوی دهن من. » خندید و گفت : نه بابا ! راحت باش. » مخصوصا دوباره گفتم : خلاصه ملکوتی نشین یه وقت؟» عمدا دوباره از واژه ملکوتی استفاده کردم. دکتر هم همانطور که پیش بینی می کردم عکس العمل نشان داد. با همان لبخندی که همچنان روی صورتش بود گفت : عاشق کلمه ملکوتی ام. » من واژه ملکوتی را زیرکانه استفاده کرده بودم تا عکس العمل دکتر را ببینم. واقعیت این است که این واژه ، مدتهاست تکیه کلام من است و برای توصیف شرایط اسف بار و ناراحت کننده ، به طنز استفاده اش می کنم. مثلا اگر حجم عظیمی از کار برای انجام در یک زمان کم به من سپرده شده باشد می گویم : یک اوضاع کاری ملکوتی ای دارم که نگو !» یا اگر به شدت بیمار باشم می گویم : حالم ملکوتیه. » آن روز اگر دکتر در مقابلم نبود هم شاید بازهم برای توصیف حال دندان پزشکی که دهان مریضش لابد مختصری بوی سیر می دهد همین را می گفتم. شاید از هر دندانپزشکی که بود می پرسیدم : یعنی الان حالتون ملکوتی شد از بوی دهن من ؟ » اما از دوبار استفاده کردنش غرضی داشتم. ماجرا از این قرار بود که درست چند هفته قبل از آن روز ، و حتی پیش از آن که دکتر تمایلش را برای سفر به ایتالیا ابراز کند، یک روز که توی کنسولگری نشسته بودم و داشتم بسته های مدارکی را که روز قبل، در دفتر آوت سورسرمان ثبت شده بود ( یعنی همان دفتری که مدارک را از اکثریت ارباب رجوع ها تحویل می گیرد، آماده می کند و روز بعد برای ما می فرستد) باز می کردم تا در سیستم، کنترل و مدت ویزاهایشان را نهایی کنم، همین که یکی از پک های دو نفره را باز کردم چشمم به عکسی افتاد که اصلا فکرش را نمی کردم. عکس مریم ، دختر دکتر روی یکی از فرم های تقاضای ویزا بود. لازم نبود اسمش را کنترل کنم، خودش بود. درست شبیه همان عکس هایی بود که در منزل یا گوشی دکتر دیده بودم. با این حال اسمش را کنترل کردم، مریمِ . نام پدررا هم کنترل کردم. خودش بود. همان طور که گفتم پکشان دو نفره بود و نفر دوم مادرش بود. کاملا تصادفی و شاید از سر تقدیر، این امکان را پیدا کرده بودم که چهره ی هستی » همسر اول دکتر را ببینم! ، همان که تا آن روز چند بار اسمش را از او شنیده بودم، برعکس خانم دوم که هیچ وقت کلامی هم از او به میان نیاورده بود. نام کامل این خانم هستی ملکوتی » بود. خانم هستی ، چهار پنج سالی از دکتر کوچک تر بود و اتفاقا زن زیبایی هم بود. شاید ترجیح می دادم زیبا نباشد، اما بود. اگر یادتان باشد پیش از این هم اشاره کرده بودم که من چهره همسر اول دکتر را دیده بودم و حتی گفته بودم که می دانستم مریم، بیشتر شبیه به پدرش است تا به مادرش. علت آن همین اتفاق بود. مریم و مادرش ، هردو به دفتر آوت سورسر ما مراجعه کرده بودند و درخواست ویزا داده بودند تا سفر کوتاه پنج روزه ای به ایتالیا بکنند و باز گردند. خانم هستی ، زنی بود با چشمان روشن معمولی ، نه اصلا ریز و نه فوق العاده درشت، صورت موزون و متناسب، با اجزای کوچک و ملیح نه ( بینی و دهان کوچک ) و موهای قهوه ای روشنی که کوتاه تگه داشته بود. او برخلاف دکتر، وضعیت تاهلش را همچنان مطلقه » ذکر کرده بود. اسمش را در سیستم شنگن دوباره سرچ کردم. دو سال قبل هم یک بار دیگر درخواست ویزا کرده بود وآن بار ، انگار به تنهایی رفته بود ایتالیا. مریم در سیستم سابقه دیگری نداشت، اما مادرش چرا. خوب یادم هست که وقتی چهره هستی را دیدم تنم داغ شده بود و می لرزید. سریع ماجرا را به همکارها گفتم، هم نگار و هم آقای حواصلی گفتند که ماجرا را با دکتر درمیان بگذارم. نمی دانستم چه کار کنم. تردید داشتم. خانم سابق دکتر، در هر دوعکسش ، چه امسال با موی کوتاه و چه دو سال قبل با موهای بلند و بلوز سرخابی، زیبا بود و من ناخواسته خود را با او مقایسه می کردم. در آن لحظه برایم فقط مهم این بود که به طریقی تلفنی با او صحبت کنم. سیمایش که قشنگ بود. می خواستم ببینم صدایش هم قشنگ است یا نه خوب یادم هست که پرونده را زدم زیر بغلم و بردم بالا پیش دریا، یکی دیگر از همکاران . دریا از همه سابقه دار تر است و به قول خودش پایه ی ماجرا جویی هم هست ، و همان کسی هم بود که روزی که از دست دکتر که قرارمان را به هم زده بود، دلداری ام داده بود و خیر خواهانه توصیه کرده بود که بیش از اندازه به آدمی که ارزشش را ندارد بها ندهم. رفتم بالا و به دریا گفتم : دریا یه راه به من بده ! یه بهانه که من زنگ بزنم با این خانمه حرف بزنم.» و در پاسخ چرایش گفتم که خانم سابق همان دکتری است که با من در رابطه است و آمده اینجا برایش ویزا گرفته ام. دریا هم ، پایه ی این کارها ، پرونده را گرفت و خوب بالا پایین کرد ، پرونده به قدری کامل و خوب بسته شده بود که هیچ دلیلی برای تماس گرفتن وجود نداشت؛ وسط آن همه کار دوتایی عقل هایمان را ریختیم روی هم و در نهایت تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم و از خانم ملکوتی بپرسیم که از کدام آژانس مسافرتی وقت گرفته. که اگر دلیل سئوالمان را پرسید هم بگوییم پرونده ها قاطی شده و ما نمی دانیم هر آژانس کدام پرونده ها را برایمان آورده ! با این سئوال فقط می توانستم به اندازه سلام و علیک و بفرمایید و اسم آژانس صدا و لحنش را بشنوم و نه بیشتر. اما همان هم غنیمت بود. به دو برگشتم سر میزم و زنگ زدم. زنی با صدایی بسیار خوش طنین و نه گوشی را برداشت و وقتی خودم را معرفی کردم و گفتم که از کنسولگری ایتالیا زنگ می زنم ، با متانت تمام جوابم را داد. انگار تمام نی که به زندگی دکتر وارد می شدند، از سرش زیاد بودند. !!! در آن لحظه به این موضوع فکر کردم و راستش را بخواهید، همین حالا هم همینطورفکر می کنم. خوب ! بدا به حال من؛ سیمای هستی که قشنگ بود، امیدوار بودم دست کم صدای من از او بهتر باشد که خوش صدا هم بود. اسم آژانس را گفت و کمی آشفته شد. پرسید : حالا خانم فکر می کنین مسئله ای پیش بیاد ؟ » با چند نه » مکرر خاطر جمعش کردم که مسئله ای پیش نخواهد آمد و بعد برای این که بازهم مختصری مکالمه را کش دهم پرسیدم : شما با دخترتون تشریف می برین دیگه درسته ؟ خانمه . ؟ » گفت : بله. دخترم. مریمِ . » شنیدن نام فامیل دکتر از زبان آن زن، شنیدن اسم دختر مشترکشان، احساسی درم به وجود آورد که نمی توانم توضیح دهم، احساسی که شاید برای تمام کسانی که در موقعیتی مشابه قرار گرفته اند آشنا باشد؛ انگار کسی داشت ناخواسته و نادانسته از پیوندش با مرد محبوب من صحبت می کرد. و این به من حس غریبگی می داد. حس دور شدن. دخترش. مریم. مریمِ. فرزندِ. ای داد بیداد. خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم. تنم دیگر نمی لرزید. وجود نگار و آقای حواصلی باعث شده بود امکان تخلیه ی هیجانم را پیدا کنم و آرام تر شوم. آن دو همچنان مصر بودند که ماجرا را به دکتر بگویم، اما در نهایت نگفتم. تقریبا حتم داشتم که او هیچ چیز از این سفر نمی داند. اگر می دانست قطعا به من خبر می داد. مریمش داشت می رفت سفر، بدون این که حتی او را درجریان بگذارد. با همه آن که می دانستم میانه مریم با او خوب نیست، اما بازهم فکر کردم اگر از سفر بی خبرشان به وسیله من خبر دار شود، هیچ فایده ای نخواهد داشت جز این که به شدت عصبانی یا دلگیر و دلشکسته شود؛ و حتی به سختی می توانست واکنشی هم نشان دهد، می گفت از کجا فهمیده ؟ با خودم فکر کردم دانستن این خبر فقط می تواند به جوش و التهاب بیندازدش آن هم بی فایده ، یا دلش را بیازارد. طفلک. فکر کردم اگر پدر خودم می فهمید که دارم به سفر به این دوری و مهمی می روم اما به قول معروف آنقدر آدمش ندانسته ام که حتی درجریانش بگذارم چقدر غصه می خورد. این بود که به دکتر هیچ چیز نگفتم. فقط آن روز که برای رزرو هتل به کافی شاپ می رفتیم، چنان که برایتان هم نوشته بودم برای این که ببینم از ماجرا خبر دار هست یا نه، پرسیدم که چرا مریم را همراه خودش برای ثبت درخواست نمی آورد که جوابش یعنی می خوام برم م عشق کنم مریم رو ببرم چه کار » مطمئنم کرد که نمی داند. باری ، برگردیم به داستان؛ عکس العمل آن روز دکتر به حرفم این بود : من عاشق کلمه ملکوتی ام. » پی اش را نگرفت. من هم هیچ نگفتم. این یعنی چه ؟ هنوز عاشق هستی بود؟ به هرحال، لازم نبود این حرف را بزند تا بدانم که هستی هنوز در ذهن و روحش جایگاه پر رنگی دارد؛ برده شدن نام هستی تقریبا در تمام بارهایی که او را دیده بودم کافی بود تا بفهمم هستی هنوز مهره پر رنگی است. اما چقدر؟ این را نمی دانستم. بالاخره دست به کار شد؛ او ، که درست یا غلط هیچ وقت عادت به ماسک زدن ندارد، مثل همیشه صورت غیر مسلحش را آورد جلوی دهان لابد کمی گارلیکی من و بدون این که ذره ای چهره در هم بکشد شروع کرد به کار کردن. امان از دست این هندپیسِ قیژ قیژوی بد صدای اعصاب خرد کن که انگار جزء لاینفک تمام جلسات دندان پزشکی است. آن روز قرار بود روکشم ( روکش مانند. اسم دقیقش این نیست. گفت اما یادم نمانده. ) را نصب کند و فکر می کردم دیگر فرز کاری ندارم. اما داشتم. چند ثانیه بعد از این که فرز کاری شروع شد، من بازهم دست سرگردانم را روی زانویش گذاشتم. دروغ است اگر بگویم نمی دانم چرا. می دانم. دلم می خواست احساس نزدیکی کنم با او. دلم می خواست همچنان که دارد روی دندانم کار می کند یادم بماند و یادش باشد که من آدم نزدیکی هستم. انگار می خواستم قرابت روحی ام را با فشار دست منتقل کنم. دستم را روی زانویش گذاشتم و کمی فشار دادم. آرام صندلی را کمی جلو تر آورد که دستم به زانویش نزدیک تر باشد. من به صورتش نگاه می کردم اما او فقط نگاهش به دهانم بود. با نگاه چیزی به هم نگفتیم. دکتر با فرز سرگرم بود و من هر وقت که صدای لعنتی آن دستگاه اوج می گرفت و طاقت فرسا می شد پایش را بیشتر فشار می دادم و عکس العمل او به چشمان درهم فشرده من و دستم که فکر کنم زانویش را واقعا درد می آورد این بود که : الان تموم شد. یه ذره دیگه . یه نقطه. » مثل همیشه. بالاخره فرز کاری تمام شد، چسب گذاشت و قطعه را توی دهانم سوار کرد. وقتی گفت می توانم دهانم را بشویم فکر کردم دیگر قرار نیست وقت مجددی داشته باشم. اما او بلافاصله رفت سمت عکس دندانم ، آن را توی نور گرفت و گفت : خوب ! یه وقت دیگه فقط می خوای برای درست کردن پر کردگی دندونتو. بعد دیگه من فعلا مشکلی نمی بینم. » خانم خ. برای پنجشنبه هفته بعدش، برایم وقت گذاشت . خداحافظی کردم و از مطب بیرون آمدم. و او تقریبا مثل همیشه بعد از من رفت تا یک فنجان چای بخورد. آن شب ، ساعت ده و نیم بود که توی تلگرام برایش نوشتم : ببخشید که امروز پاتو له کردم. » دو تا صورتک میمونی که چشمهایش را با دست پوشانده و یک لبخند ملیح هم برایش فرستادم که تا وقتی که بیدار بودم ندید. فردا صبح سر صبحانه ، روکشی که برایم سوار کرده بود جدا شد و با لقمه آمد توی دهانم. ساعت ده صبح جمعه بود : برایش توی تلگرام پیام فرستادم که : دکتر دندونم در اومد. » بلافاصله سین شد و دیدم جواب داد. نوشت : your welcome » انگار جمله بعدی ام را یا ندیده بود یا معنایش را متوجه نشده بود. داشت جواب پیام شب قبل را می داد. در جواب یور ولکامش ، گیف یک گربه ملوس پاپیون به سر را برایش فرستادم که توی گلدان مانندی نشسته و دارد برای دوربین فیلمبرداری دلبری می کند. بلورم وقتی از این گیف های ملوس برایم می فرستد آنقدر ضعف می روم که نگو. معمولا از جایم بلند می شوم و می روم چند تا ماچ آب دارش می کنم. شاید چون لطافت این فیلمک های چند ثانیه ای ، روح خود او را به یادم می آورد. مامان در انتخاب این گیف ها خیلی خیلی خوش سلیقه است و من تقریبا در تمام آنهایی که انتخاب می کند ، خود او را می بینم. روحیه اش، حالاتش ، لطافتش. و خیلی از اوقات من هم همان گیف ها را به تناسب موقعیت برای کسانی می فرستم. گیف هایی که احساس می کنم منعکس کننده حس و حال و عکس العمل من اند و انتظار دارم مخاطبم هم من را در آنها ببیند. بعضی ها ابراز احساسات می کنند. البته بیشتر دخترها. اما جناب دکتر هیچ وقت در زمره آنها که به لطافت یک عکس یا گیف عکس العمل نشان دهند نبوده است. البته به غیر از همان اوایل. اولین بار که در تلگرام شروع به تبادل اس ام اس کردیم، یعنی شب همان بعد از ظهری که بعد از اتمام کارم، به هوای این که به دنبال معلم ایتالیایی است، شماره ام را گرفته بود، برایم نوشت : راستی نهال ! عکسهای پروفایلت عالین !» تا به آن روز هیچ کس انقدر صادقانه اعتراف نکرده بود که همه عکس های تلگرامم را دانه به دانه نگاه کرده و نظر هم درباره شان نداده بود، اگرچه که زیر و بالا کردن تمام عکس های پروفایل شخصی که برایمان مهم است در تلگرام یا هر شبکه اجتماعی، کاریست که تصور می کنم همه آدمها ، بدون استثنا انجام می دهند. یادم هست که من هم برایش نوشته بودم : عکس های شما هم همینطور.» و او به سادگی و ذوق زدگی یک کودک، چند عکس دیگرش را هم همان شب برایم فرستاد. به هرحال مدتها بود دیگر از آن دکتر خبری نبود. خیلی خیلی به ندرت و اندک، نشانه هایی از آن مرد بی نهایت دوست داشتنی ای که شناخته بودم می دیدم. چقدر امروز پرت می شوم. برگردم به ماجرا. دوباره برایش نوشتم : دندونم جدا شد. » دو تا صورتک حیران سرگشته هم گذاشتم. بلافاصله زنگ زد: الو سلام . چطوری ؟ روکشت چی شد که جدا شد؟ غذایی که کش دار باشه خوردی ؟ » گفتم : نه والا ! داشتم صبحانه می خوردم یهو اومد تو دهنم. می ترسم شکسته باشمش. انگار یه جوری شده. » گفت : نه نگران نباش. این پورسلنه نمی شکنه. » گفتم : پورسلن ؟ یعنی چینی ؟ آخه پورچلانا به ایتالیایی یعنی چینی . » گفت : نه. سرامیکه. یه نوع سرامیک سفید. نگران نباش نمی شکنه. » آخه قیافه اش یه جوریه ها . » نه شکلش همونه. نگران نباش. می تونی فردا ( شنبه ) بیای برات بچسبونمش ؟ » آره حتما. » پس من فردا رفتم کلینیک ، وقتا رو نگاه می کنم بهت زنگ می زنم بگم چه ساعتی بیای که معطل نشی. » باشه ممنون. » پس فعلا خداحافظ. » با این که فقط درباره وقت فردا حرف زده بودیم اما از صحبت اول صبحی با او حس خوبی پیدا کرده بودم. دوباره فردا قرار بود ببینمش. به خودم یادآوری کردم که فردا حتما سرراه دو جلد از شماره تازه همشهری داستان » بخرم. یکی برای خودم و یکی هم برای او. ادامه دارد.

 


صبح فردا با هیجان از خواب بیدار شدم و به ساعتم نگاه کردم. نزدیک هفت صبح بود. احتمال می دادم که دیگر به خانه رسیده و لابد خوابیده باشد. مهم این بود که دوباره توی همین شهر بود. زیر همین آسمان. خودم با دست خودم شانزده روز فرستاده بودمش اروپا و از خودم دورش کرده بودم. و حالا خوشحال بودم که دوباره پیشم بود. و به زودی می دیدمش.

همین که رسیدم سر کار یک برگه مرخصی برداشتم و برای دو روز آخر هفته ، یعنی چهارشنبه 10 و پنجشنبه 11 اکتبر 20 برابر با و 19 مهر 97 درخواست مرخصی کردم. 2 روز کاری. که بعدش می خورد به جمعه و شنبه تعطیل. یادم هست که وقتی فکر کردم مرخصی دیدارم با دکتر را بگذارم برای آخر هفته، به این احتمال هم فکر کرده بودم که دکتر در دیدارمان حرفهایی بزند که به جای خوشحالم کردن، یک دنیا غمگینم کنند. که آن دیدار در نهایت سردی به پایان برسد و ما در نهایت دلخوری از هم جدا شویم و من بمانم و تمام آن بی شمار احساسات بدی که برای من در نهایت فقط به اشک ختم می شوند. خردورزی دردناکی کرده بودم، با خودم فکر کرده بودم، اگر قرار است گریه کنم بگذار حداقل روز بعدش مجبور نشوم اشک هایم را پاک کنم و بغضم را قل بدهم پایین گلویم و مثل آدم آهنی لباس بپوشم و پشت چشم هایم خط بکشم و بروم جلوی ارباب رجوع. یا در خدمت رییسی که بابت اکثر رفع و رجوع پیش آمدهای ناگهانی اداره فقط نهال را می شناخت. همیشه وقتی که یک مورد ضربتی برای ترجمه، یا ترجمه همزمان یا چه می دانم ضرورت هماهنگ کردن ناگهانی فلان قرار با فلان شخص یا فلان نهاد پیش می آمد ، دکتر ت، رییسم ، سریع از پله ها سرازیر می شد و می آمد پشت میز من و با محبت و احترامی که خاص شخصیت او بود، می گفت: نهال می شه لطفا. ؟» رییسم را به حد مرگ دوست داشتم و تحسین می کردم و همیشه فکر می کردم نه تنها به عنوان یک رییس که به عنوان یک مرد، یک عشق ، یک پارتنر هم موجود نازنینی است ! او به واقع نازنین بود، دقیقا همین لطافت و ظرافتی که در واژه نازنین » هست در وجود او هم بود. و من که فقط یک سال و اندی از او جوان تر بودم همیشه فکر می کردم خوش به حال زنی که کنارش باشد. وجود نه اش در کنار چنین مردی هیچ وقت زخم نمی خورد. شده بود که حتی فکر کنم چرا چنین آدمی سر راه من قرار نگرفت؟ چرا مرا ندید؟ چرا من ندیدمش؟.به هرحال، او نصیب زن یا ن دیگری شده بود و من هم، در واقع نصیب کسی نشده بودم انگار.

خلاصه که می دانستم اگر قرار با دکتر به نتیجه ای که امیدوار بودم نینجامد، دست کم برای یکی دو روز حتی توان اجابت اوامر رییس نازنینم را، که هیچ وقت شکل امر به خود نمی گرفت، نخواهم داشت. در تمام زندگیم عاشق آدم های اشتباه شده بودم و به خاطر آدم های اشتباهی که خانواده ام وجودشان را بر نمی تافتند و در نتیجه در غصه خوردن برایشان هم مرا درک و همراهی نمی کردند، در خفا و به تنهایی گریسته بودم و خوب می دانستم سد کردن راه اشک هایی که دلشان می خواهد حالا حالا ها فرو بریزند چقدر سخت است. اگر دکتر، مرا و عشقم را پس می زد، کم ترین لطفی که می توانستم به خودم بکنم این بود که حد اقل شرایطی را فراهم کنم که بشود سر صبر نشست و گریه کرد.

اما زیاد به این احتمال پر و بال نمی دادم. نمی خواستم بی جهت غمگین شوم.  آن دیدار و هرآنچه قرار بود در آینده نزدیک برایم رخ دهد آنقدر برایم مهم بود که به انرژی و فکر مثبت کردن و انرژی مثبت فرستادن برای کائنات و چیزهایی که در شرایط معمول، دست کم تا آن روز، زیاد اعتقادی بهشان نداشتم هم اهمیت می دادم. فکر بد نمی کردم که بد نیاید.

رییس بدون لحظه ای تردید و چون و چرا مرخصی ام را امضا کرد. برگه را که دستم داد خندید و گفت : ما روی نیروی کار شما حساب کرده ایم ها ! زیاد مرخصی می گیرید !! » یک لحظه جا خوردم و تا چشم هایم گرد شد، لبخند مهربانی زد و برگه را به دستم داد : شوخی می کنم. شما همکار خوبی هستید. از مرخصی تان لذت ببرید. » خدایا. چطور ممکن بود بعضی از مردها اینطور نرم و لطیف و پر احساس باشند وبعضی دیگر آن طور زمخت و بی توجه و عاجز از درک روحیات یک زن؟ مگر درست این نبود که مردانی مثل دکتر ت. قسمت نی شوند که  قدر وجود پراحساسشان را می دانند و نی مثل من هم قسمت مردانی که درک کنند، زنی که می تواند عمیق و بی چشمداشت دوست بدارد چه موجود ارزشمندی است ؟ پس چرا قرار دنیا این نیست انگار ؟ چرا من درگیر مردی شده ام که حتی علنی ترین و تابلو ترین وجوه شخصیتم را هم درست و حسابی نمی بیند چه برسد به خفایای روحم را و دکتر ت. هم می دانستم در دوران جوانی اش عشق بزرگی داشته که به نتیجه نرسیده است. ظاهرا او ترکش کرده بود. حالا هم در ایران، به روایتی تنها بود و بنا بر مجموعه ای از حدس و گمان ها در رابطه ی نیم بندی با یکی از همکارانمان، که اگرچه دختر بسیار خوبی بود، اما به باور من به او نمی خورد. به نظرم با روح این مرد نازنین به اندازه کافی سنخیت نداشت.

صبح یکشنبه ، اول هفته، دکتر ( مرد محبوبم ) وارد ایران شد، من رفتم سر کار و مرخصی گرفتم. اما حتی یک پیام هم برایم از  او نیامد. خبر رسیدنش را هم به من نداد. اما من، امروز که تقویم سال گذشته ام را ورق می زنم، می بینم که با چه شوق و جدیتی داشتم خودم را برای آن دیدار به قول رسانه ای ها بزرگ و سرنوشت ساز » آماده می کردم. نوشته های تقویمم اینطور می گویند که بعد از آن مکالمه ی خوشایند تلفنی پیش از سفرش که در آن به من قول داد که در بازگشت جلسه ای بگذاریم و همه چیز را برایم بگوید، در جلسه ای که درست بعد از آن تماس تلفنی با روانشناسم داشتم، از او درباره رابطه جنسی پرسیده ام ! درباره ی آماده شدن جسمی و روحی و اعتقادی برای رویارویی با این اتفاق بزرگ ! در حقیقت مدتها بود که داشتم به این قضیه فکر می کردم. برای منی که حتی ، بعد از رد کردن سی سالگی ، بدون ذره ای تردید معتقد بودم که برقراری رابطه جنسی باید حتما پس از ازدواج صورت بگیرد و درستش همین است که هر زنی تا زمانی که ازدواج نکرده باکره باشد و راستش، هیچ وقت ذهنم را چندان مشغول این نکرده بودم که مسئله بکارت به هنگام ازدواج و گره خوردن این امر با آبروی خانواده و . چقدر منطقی یا غیر منطقی است، پس زده شدن از سوی دکتر بعد از فهمیدن این که من قرار نیست از لحاظ جسمی صد در صد دراختیار او باشم، حقیقتا ضربه ی بزرگی بود. بالاخص بار دوم، همان شب لعنتی که رفتم خانه اش و با حرف، به هیچ نتیجه ای نرسیدیم، همان شب که وقتی کنارش نشستم، دستش را حس کردم که آرام استخوان کتفم را نوازش کرد، انگشتانش را که آرام روی کتف و گردن و تقریبا زیر بغلم کشیده شد و بعد عقب رفت. بعد از همان نوازش نیمه کاره ی نافرجام بود که از کنارم بلند شد، روی مبل روبرویی ، دور از من نشست و سیگاری آتش زد و به زحمت و در حالی که علنا می دیدم چقدر معذب است، برایم گفت که او مدتی مدید متاهل بوده و نیازهای یک مرد متاهل را دارد. ادامه نداد. بعد از آن شب خیلی فکر کردم، به این که واقعا باکره بودن یا نبودن من چقدر به خانواده ام، به آبروی خانواده ام ارتباط پیدا می کند. چطور بود که ما در فرهنگی زندگی می کردیم که امور جنسی را خصوصی ترین و شخصی ترین وجه زندگی آدمها می داند و حتی حرف زدن درباره اش تابوست، اما این که دختری باکره هست یا نیست و درچه زمانی از مرحله ی بکر بودن به غیرآن گذار کرده ، بالاخره روزی قرار است بشود نقل محفل همه ؟ من داشتم مردان محبوب زندگیم را از دست می دادم بدون این که تجربه شان کنم. نه فقط جسمشان را، که روحشان را، وجودشان را و تجربه ی تقسیم لحظاتم با آنها را هم از دست می دادم چون قرار بر این بود که اگر، احیانا ، روزی با مردی آشنا شدم که قرار شد با من ازدواج کند و ما به مرحله ی شب زفاف رسیدیم، بتوانم سرم را بالا کنم و با افتخار بگویم من باکره ام. یا چه می دانم براثر اتفاقی که می افتد خود حضرت آقا بفهمد که من باکره بوده ام. اگر آن آدم هیچ وقت نمی آمد چطور؟ اصلا اگر آنقدر دیر می آمد که دل من هزار بار با رفتن مردانی که دوستشان داشتم تکه پاره شده بود چطور ؟ همه اینها را به خودم می گفتم اما نمی توانستم تصمیم بگیرم، تردید کشنده ای داشتم. از طرفی فکر قضاوت هایی که در صورت صرف نظر کردن از بکارت نثارم می شد به شدت وحشت زده ام می کرد. خودم را می دیدم که وسط میدانی ایستاده ، ، و از هر طرف به بدنش تیغ فرو می کنند. هربار که لحظه افشا شدن این راز را مجسم می کردم چنین تصویری به ذهنم می رسید، و از آن مرحله انتزاع به دنیای رئال که می آمدم، این تیغ ها تبدیل می شدند به زخم زبان هایی از جنس : طفلک دختر مردم ! سی و چند سال شوهر گیرش نیومد دیگه نتونست خودشو حفظ کنه ! نیاز طبیعیه دیگه ! چه می شه کرد » و جملاتی از این دست. و خدا می داند که چه احساس اشمئزازی به من دست می داد از فکر این که کسی ، حتی یک نفر، فکر کند من به خاطر تشنگی جنسی بوده است که از بزرگترین حامل آبروی خانواده ام ! » صرف نظر کرده ام. فقط خودم می دانستم و خدا که هیچ وقت احساس تشنگی جنسی ! احساس تشنگی صرفا » جنسی نکرده بودم. یعنی اصلا برایم حتی قابل تصور هم نبود که زنی چنین حسی پیدا کند. عشق را حس کرده بودم و می فهمیدم، و لمس خوشایند وجود مردی را که دوستش داری را؛ حاضر بودم هزاران ساعت بنشینم و به نوازش موهای نرم دکتر فکر کنم. در این هم قطعا میل جنسی وجود دارد، اما نسبت به مردی که دوستش داری، نگاهش را، صدایش را، شخصیتش را، بوی بدنش را، مجموعه تعریفش را. و در عین حال ، چنین حسی کوچکترین سنخیتی با ماهیت سخیف موضوع صحبت مردم ندارد. در زندگیم دو مرد را بوسیده بودم، عشق اولم و دکتر را. از بوسیدن هردویشان هم به حد نهایت لذت برده بودم، اما هیچ وقت وجه غالب ارتباطم آن بوسه نبود.  طوری که علی، هروقت می خواست با ماچ و بوسه دلخوری ام را برطرف کند و من زیربار نمی رفتم بدتر دلخور می شد که چرا من اینهمه سردم؟ که این شیوه همه مردهاست برای دوباره به دست آوردن دل زن ها. و من زیر بار نمی رفتم. می گفتم با کلام رنجیده ام و با کلام هم رنجیدگی ام برطرف می شوم. آدمم. ذی شعور. و حالا چنین منی، می توانستم متهم شوم به این که دیگر نتوانسته ام دربرابر میل جنسی ام تاب بیاورم. فقط خودم می دانستم که مسئله ابداً این نیست. بلکه فقط دیگر نمی خواهم، روا نمی دانم که دلم بشکند. دلم نمی خواهد بنشینم و رفتن مردان محبوبم را نگاه کنم. اما از سوی دیگر هنوز نگران بودم؛ انگار هنوز نمی توانستم به مردانی که مطالبه رابطه جنسی می کنند اعتماد کنم. عقلم می گفت مردی که به سراغ دختری سی و چند ساله می آید، که خودش هم جوان جوان که باشد دست کم همان سی و چند ساله است، دیگر نمی تواند مرد آفتاب- مهتاب ندیده ی محجوبی باشد که حتی فکر آغوش یک زن به ذهنش خطور نمی کند، و طبیعی است که در یک رابطه به دنبال نزدیکی و تماس جسمی هم باشد؛ اما بازهم انگار همان عقیده ی قدیمی که مردی که قبل از ازدواج رابطه می خواهد شیاد است و فقط آمده بازی کند و . در سرم زنگ می زد. نمی توانستم خود مرا متقاعد کنم که اگر بتوانم خودم را از ترس از قضاوت ها رها کنم، صرف تن دادن به رابطه کار درستی است.

اما دکتر را نمی خواستم از دست بدهم. دست کم نمی خواستم او را به این دلیل» از دست بدهم. و رفتم پیش روانشناس تا به من در تصمیمی که می گیرم قدرت بدهد. دکتر عبادی، دکتر روانشناسم که مرد میانسال دلنشینی بود و همانطور که پیش از این هم گفتم، گرایش چندانی به غیر عادی و آنورمال قلمداد کردن هیچ رفتاری نداشت و همه چیز را، تا آنجا که به حد افراط نمی رسید درک می کرد، قبل از هرچیز سعی کرد مرا با این فکر به تفاهم برساند که این تصمیم فقط و فقط به من مربوط است و اختیار جسمم به غیر از من با هیچ کس دیگری نیست و اساساً قرار نیست کسی چیزی در این باره بفهمد که بعد از آن به قضاوت بنشیند. اما این تصمیم هم، مثل هر تصمیم دیگری باید درست و به موقع گرفته شود؛ دکتر گفت تو فقط باید مطمئن شوی که این فرد و آنچه در پی این تصمیم بزرگ خواهد آمد ، ارزشش را خواهد داشت. برخلاف آنچه که شما شاید تصور کنید، دید روانشناسم به دکتر منفی نبود. چون من دوستش داشتم. از آنجایی که به قول او احساسم متوجه دکتر بود » سهل گیرانه به من اجازه می داد که تا آنجا که می خواهم پیش بروم و تلاش کنم، دکتر را آدم بدی نمی دانست، و باور داشت که آدم حق دارد برای دلش تلاش کند، کلا باور داشت که آدم تا جایی که صدمه ای به دیگران نزده می تواند به میل خودش عمل کند. اشتباه هم جزئی از راه است. صحبت رابطه جنسی که پیش آمد فقط به من توصیه کرد مطمئن شوم که می ارزد. گفت حتی اگر در زیرین ترین لایه های ذهنم می دانم که تن دادن به رابطه فقط برای نگه داشتن موقتی مردی است که قرار نیست بماند، این رابطه مرا خوشحال نخواهد کرد و لذت و شکوهی که حق هر انسانی است که در اولین معاشقه زندگی اش بچشد به من نخواهد داد. اما اگر فکر می کنم ارزشش را دارد، از قضاوت دیگران نترسم. اصلا ومی ندارد که کسی، حتی مادرم، از این ماجرا مطلع شود.

و من فکر کرده و مطمئن شده بودم. می دانستم که رابطه با دکتر، حتی به فرض این که دیدارمان به بهترین شکل ممکن پیش برود برای تمام عمر نخواهد پایید. نه دکتر آدمش بود و نه شاید من. اما ارزشش را. داشت. فقط و فقط به این دلیل که من دلم می خواست » اولین رابطه ام را با او تجربه کنم. .

در تقویمم، به تاریخ شنبه همان هفته ای که دکتر یکشنبه اش به ایران باز می گشت، به ایتالیایی که فقط خودم بفهمم، نوشته بودم : آخر این هفته را مرخصی می گیرم. چهار شنبه و پنجشنبه را. و یکی از این دو روز به خانه اش می روم. و شاید نخستین عشقبازی واقعی زندگی ام را تجربه کنم. آماده ام؟ روحا شاید. جسما نه هنوز. باید چند کیلویی لاغر کنم.

خیال خام پلنگ من .

تا عصر دوشنبه با همه ی بیقراری ام صبر کردم. دلم برای دیدنش پر می کشید و تمام وجودم پر از اضطراب تصمیم بزرگم بود. عصر دوشنبه بود که برایش پیام فرستادم : سلام. رسیدنت به خیر. خوبی ؟ خستگی سفر از تنت در رفت؟» پیام بعدی. ببین ! من آخر هفته دو روز مرخصی گرفته ام. چهارشنبه و پنجشنبه رو. می شه عصر یکی از این دو روزت رو خالی کنی همدیگه رو ببینیم بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم؟» قطعا هزار سال جسارت و پررویی اش را نداشتم که به او بگویم مرا به خانه ات دعوت کن.

چند ساعتی را در التهابی خوش سپری کردم تا جوابش آمد : آخر این هفته رو فکر نکنم بتونم. 15 روز نبوده ام. » التهاب خوشم رفت. یک لیوان آب ریختند روی سرم. یک لیوان آب داغ. انگار درِ پوستم را باز کردند و ریختندش توی رگ و پی ام. باز تمام وجودم گر گرفت. باز خون داغی را که در بدنم می چرخید حس می کردم. باز بی طاقت بودم. تماس گرفتم. ساعت 7 شب بود، مدتی بود برای عیادت مامان هم کلی مهمان آمده بودند و من باید به روی آنها هم لبخند می زدم. چند بار که گوشی زنگ خورد جواب داد به سلامم خودمانی پاسخ داد، اما نه با نرمی. از همین حالا پشت سنگر بود و آماده دفاع. کاملا حس می کردم. پرسیدم : کجایی ؟» گفت : تو ماشینم. دارم می رم خونه مامان اینا.» پرسیدم : یعنی نمی تونی حرف بزنی ؟ » گفت : چرا. تا برسم می تونم حرف بزنم. بگو. » گفتم : دکتر جان ! چرا نمی تونی آخر هفته ات رو جور کنی ؟ من مرخصی گرفته ام! » گفت : خوب تو به من نگفتی مرخصی می گیری که ! من الان 15 روز ایران نبوده ام. همه ی مریضام منتظرن. » گفتم : من دارم 4 روز تموم بهت وقت می دم. چهارشنبه ، پنجشنبه ، جمعه و شنبه. یعنی تو حتی ظهر جمعه هم وقت نداری؟ » گفت : بابا جان من هنوز نمی دونم برام چطوری وقت گذاشته اند اما جمعه شب شیفتم. » به طرز احمقانه ای زیاد کار می کرد. گفتم : شیفتت کی تموم می شه؟ » با لحنی کلافه و تقریبا فریادن گفت : عزیزم ! من نمی دونم. تو می گی یه بعد از ظهر کاملتو به من بده.» گفتم : چرا داد می زنی؟ داد نزن سر من » گفت : داد نمی زنم چشم. »و تن صدایش را پایین آورد : من نمی تونم همچین کاری بکنم. » گفتم : بعد از ظهر آدم می تونه از هفت و هشت شب هم شروع بشه. مهم اینه که بنشینیم و با آرامش حرف بزنیم. » گفت : ببین ! من چون می دونم تو چه جور آدمی هستی و برنامه ات نباید ت بخوره، الان بهت هیچی نمی گم. هروقت اوضاعم جور شد و برنامه ام مشخص شد، هر روز که دیدم می تونم برنامه بذارم 2 روز قبلش بهت خبر می دم. » گفتم : یعنی کی؟ من چقدر باید منتظر باشم؟ » گفت : من قول می دم تا 10 روز آینده یک روز تو فاصله ی مریضام یکی دو ساعتی رو خالی کنم که همو ببینیم بشینیم یه جا حرف بزنیم. من نمی تونم تمام عصرمو برات خالی کنم. می تونم بهت بگم چه ساعتی مریض دارم، تا اون ساعت وقت دارم با تو باشم. » او می گفت و حال من بدتر می شد. او می گفت و حرص و عصبانیت در من  بیشتر و بیشتر می شد. و مدام از ذهنم می گذشت : ای بی معرفت. ای بی معرفت. » واقعا که خیال خام پلنگ من. من در چه خیالی بودم و او در چه خیالی. با عبارات بعدی بدون این که چیزی بپرسم خودش آب پاکی ر اروی دستم ریخت. گفت : ببین خانم م.، تو انتظار داری که ما با هم یک رابطه خیلی جدی رو شروع کنیم، اگر انتظارت اینه باید بدونی که من الان شرایطش رو ندارم. من می تونم مثل یک دوست کنارت باشم. یک رابطه دوستی با تو داشته باشم. در صورت ممکن بهت کمک فکری بکنم؛ اما از حالا بهت بگم اون چیزی که قراره بهت بگم خوشحالت نمی کنه. تو به من گفتی بهت بگم مشکل از تو بوده که رابطه به هم خورده ؟ نه ! من از همینجا پای تلفنم بهت می گم مشکل از تو نبوده. همه ی مشکل از منه. مربوط به منه. من می خواستم وقتی باهم نشستیم و حرف زدیم همینا رو بهت بگم که تو بیخودی خودتو مقصر ندونی. »

از همه حرفهایی که آن شب  به او گفته بودم فقط این یادش بود که پرسیده بودم عیب و ایراد و مشکلی از من بوده؟ و حالا تنها هدفی که او در دیدار آینده مان برای خودش تعریف کرده بود این بود که به من اطمینان خاطر بدهد که من مشکلی نداشته ام.

گفته بودم آدم عاشق شدنم؛ یادش نمانده بود. گفته بودم تمام این مدت را کج دار و مریز کرده ام تا ببینم رابطه با او به جایی می رسد یا نه؟ یادش نمانده بود. هیچ چیز یادش نمانده بود. حتی به خاطر نداشت که باید درباره تاهلی که از آن هیچ به من نگفته بود توضیحی بدهد.

لج کرده بودم. به حد مرگ خشمگین بودم و اصرار داشتم حرفم را به کرسی بنشانم گرچه می دانستم که نمی شود. گفتم : نه خیر ! من تا جمعه وقت دارم. می خوام وقتی حرفات رو می شنوم خسته نباشم. خسته ی کار نباشم. دلم می خواد وقتی منو از غصه داغون می کنی فردا صبحش قرار نباشه برم جلوی رییس. » به من گفت خودخواه! گفتم با آدم خودخواه باید خودخواه بود. گفتم : ما نخوردیم نون گندم اما دیده ایم دست مردم. هیچ دکتری نیست که نتونه برنامه اش رو خودش بریزه. »حسابی عصبانی شد و گفت : توهین نکن به من ! همیشه همینطوره. من دفعه قبلم که با تو قرار گذاشتم و نشد پوست از سرم کنده شد ! » احتمالا اشاره به همان روزی می کرد که قرار بود باهم برویم کافه بنشینیم و کارهای مربوط به ویزایش را انجام بدهیم و در لحظه آخر کنسلش کرده بود چون به مهمانی فامیلی ای دعوت شده بود که نمی توانست در آن شرکت نکند. همان روز که من با اشک پشت باجه برگشتم و دریای بینوا ( همکارم ) پیشنهاد کرد که به جای من باجه را بگرداند تا به خودم مسلط شوم. یکی از چندین و چند باری که به همم ریخته بود و گند زده بود به روزم. بله راست می گفت. من هم آن روز پوست از سرش کنده بودم. و او همین را فهمیده بود. عکس العمل عصبی دختر جیغ جیغویی که پوست از سرش کنده بود. و شک دارم حتی یک لحظه با خود فکر کرده بود من روز این دختر طفلک را خراب کردم. راستی چند درصد از مردها بلدند خودشان را به جای یک زن بگذارند و قضایا را از دریچه دید او ببینند؟ چند درصد از مردها همدلی را بلدند؟ چند درصد از مردها در طول عمرشان، در پی تجارب ریز و درشت و موفق و ناموفقشان تصمیم می گیرند که مختصری زبان زنها را یاد بگیرند؟ .

جان کلام در نهایت زیربار نرفت که در دوران تعطیلات من همدیگر را ببینیم. انگار کسر شانش بود که برای چیزی من تصمیم بگیرم.  انگار زمان هرچیزی را می بایست فقط خودش تعیین کند. بازهم مثل همیشه به جایی رسید که باید از ماشین پیاده می شد. باید می رفت. از شرم خلاص می شد. مریض نداشت؛ کنار مریم هم نبود؛ اما در ابتدای تماس در ماشین بود به مقصد خانه پدر و حالا رسیده بود. منتظرش بودند برای شام ! آنها زمانشان مهم بود. آنها نباید معطل می شدند. فقط من بودم که برنامه ای که مدتها برایش لحظه شماری کرده بودم را به هم می زد یا کلا به هیچ می گرفت و عیبی نداشت. تازه گلایه هم می کرد که پوست از سرش می کنم. » چند بار گفت : بعدا حرف می زنیم » و خداحافظی کرد. یکی دوبار سماجت کردم و نگذاشتم قطع کند. مذبوحانه. و هربار عصبانی تر و درمانده تر می شدم. در نهایت گفت : نهال جان ! بابام اومده داره از پشت پنجره نگاه می کنه.  گفتم بعداً حرف می زنیم دیگه. » در نهایت درماندگی گفتم خداحافظ چون چیز دیگری نمی توانستم بگویم. گوشی را که گذاشتم من بودم و بدن گر گرفته ام و حجم بی نهایت عظیمی از خشم و کفری بودن و اندوه و یک عالم مهمان که گوش تا گوش خانه نشسته بودند. این جور موقع هاست که آدم احساس می کند از یک زمانی به بعد دیگرنباید با خانواده اش مدام زیر یک سقف باشد. یک دلیل ساده اش این است که بتوانی هروقت دلت خواست گریه کنی، یا پای تلفن با کسی دعوا کنی و مجبور نباشی تظاهر کنی که حالت خوب است. در این جور مواقع تظاهر به آرامش به قدری انرژی بر است که من فکر می کنم واقعا از عمرمان کم می کند انگار.

رفتم پیش مهمان ها. آقای تنگستانی، یکی از دوستان مامان و پدر که به من لطف دارد شروع کرد خوش و بش کردن و خاطره گفتن. یک لبخند روی لبم نقاشی کرده بودم و انگار اصلا نمی شنیدم چه می گوید. به جای حرف های آقای تنگستانی انگار به حرفهایی فکر می کردم که در سرم می جوشید. و شاید همه شان را می شد در همین عبارت خطابی خلاصه کرد : ای بی معرفت. »

نیم ساعتی به هزار بدبختی پیش مهمان ها نشستم و بعد برگشتم توی اتاق. روی تختم ولو شده بودم. چراغ وسط خاموش بود و چراغ بالای سر تختم بیخودی روشن ، زیرش نشسته بودم و نور نابه جای بی موقعش داشت کورم می کرد. اما حس نداشتم چراغ ها را عوض کنم. حس نداشتم لباس مهمانی ام را دربیاورم و لباس راحت تنم کنم. هیچ کاری نمی توانستم بکنم جز این که به گوشی ام چشم بدوزم و دلم در هم فشرده شود از آمیخته ای از غصه ی عمیق وخشم. به خاطر تشکر از سفری که برایش جور کرده بودم هم که شده نمی بایست آنطور برخورد کند.

دلم طاقت نیاورد. موبایل را باز کردم و برایش فایل صوتی گذاشتم. 9 دقیقه ! چقدر حرف زدم گفتم که انتظارم از اول هم همان بوده. گفتم می دانسته ام که در نهایت هم قرار نیست به دل من اهمیت بدهد. که دروغ می گفته و من آگاهانه گذاشته بودم دلم را خوش کند. مسخره اش کردم که لیاقت زنی مثل مرا ندارد. که از این که می گوید به من کمک فکری می دهد خنده ام می گیرد! نه که خودش در زندگیش خیلی خوشبخت است که حالا بخواهد به من هم کمک فکری بدهد !!! که اگر خیلی راه بلد است زندگی داغان خودش را درست کند. که اصلا بی خیالش. که دیگر در پی آن دیدار نیستم. که دیگر کاری به کارش ندارم. و خیلی حرف های دیگر. امروز واقعا به یاد ندارم که در آن پیام دراز چه گفته بودم. فقط خاطرم هست که تلاش می کردم با لحنی ملایم و آرامشی ظاهری با حرفهایم، با صفاتی که به او می دادم و . بکوبمش. و یادم هست که نگفتم بی معرفت. چرا نگفتم؟ مگر لب کلامم همین نبود ؟ به هرحال، یکی دو ساعت بعد، قبل از این که پیام را ببیند پاکش کردم. یک فایل دیگر گذاشتم. بازهم همینقدر دراز و کم و بیش با همان محتوا. آن را هم پاک کردم. در نهایت هیچ چیز نفرستادم. هیچ جوابی به رفتارش ندادم.

فکر می کنم دیگر همه تان بتوانید حدس بزنید که آن دیدار، که قرار بود تا ده روز آینده رخ بدهد، هرگز رخ نداد. فکرهمه چیز را کرده بودم جز این که وعده آن دیدار از اساس فریب باشد. که زیرش بزند و وقتی برگشت سنگ قلابم کند. انتظار داشتم در آن ملاقات با حرفهایش منهدمم کند، اما این که از اساس آن را برگزار نکند نه ! در تصورم هم نبود. فکر نمی کردم اینقدر . بی معرفت. باشد. من خوش خیال را بگو که حتی جسم و روحم را هم برای این ملاقات بزرگ آماده کرده بودم. چقدر ساده دل بودم .

 بعد از بازگشت او از اروپا، تا حدود 1 سال بعد، هیچ ملاقاتی باهم نداشتیم مگر در مطب دندان پزشکی و مواقعی که دندان من عیب می کرد. دکتر هیچ وقت به من زنگ نزد تا برای نشستی که قولش را داده بود قرار بگذارد. نه تماسی گرفت، نه پیامی فرستاد. بابت سفرش از من تشکر نکرد، هیچ وقت درباره ماشین های متنوع و رنگارنگ کارخانه ی بی ام و برایم نگفت و هیچ هل پوکی به عنوان سوغات اروپا به دستم نداد. او حتی در ایتالیا هم به نقاطی که من گفتم نرفت، کنار برج پیزا عکس نگرفت ، سوار گوندولای ونیزی برایم عکس نفرستاد ( فکر کنم اصلا سوارش هم نشد. شاید چون گران بود) و به ناپل که شهر محبوب من بود و بازدید از آن را با نهایت شورو شوق به او توصیه کرده بودم سر نزد. هیچ کاری را به خاطر من نکرد. هیچ کاری را. نه در سفر و نه پس از آن. احساس می کردم بدجور باخته ام. بدجور

 

ادامه دارد.


بعد از آن که به وسیله من از خانواده سابقش خبر گرفت، بازهم در تلگرام کم پیدا شد. بازهم دو روز گذشت و خبری از او نشد. حتی آدرس یورو فروش خوبی که پیدا کرده بود را هم برایم نفرستاد. دو روز بعد، بلورم توی تلگرام برایم یک گیف فرستاد، چند ثانیه ای از دختر کوچولوی دو سه ساله ی ریز اندامی که در منطقه ای به شدت پر برف و سردسیر شبیه به قطب، تمام هیکل و سرو کله اش را با پالتو و شال گردن کلفت پوشانده بود و فقط صورت گرد و لپوی صورتی ملیحش از لای شال گردن پشمی بیرون مانده بود و داشت پیاده توی برف ها سورتمه ای را به جلو می راند. تصویر واقعی بود. یک نفر از این دخترک در حال سورتمه هل دادن فیلم گرفته بود. دخترک به قدری ریز و نقلی و سبک بود که حتی جای پاهایش هم روی برف نمی ماند. من که ضعف کردم وقتی بلورم برایم این گیف را فرستاد از بس که در نظر من ملیح بود و ملوس. دلم می خواست می توانستم آن دختر کوچولو را سفت بغل کنم و خوب بچلانم و ماچ باران کنم انقدر که ملوس بود.

دو روز که از دکتر هیچ خبری نشد، روز سوم برایش همان گیف را فرستادم و زیرش نوشتم : همینجوری. جهت اعلام حضور. » یک لبخند ملیح هم فرستادم. دید. اما هیچ جوابی نفرستاد. دلم برای دخترک گوگولی ای که حرام این آدم بی ذوق کرده بودم سوخت.

فردای آن روز ، آخرین روز پیش از سفرش بود. چهارشنبه نوزدهم سپتامبر برابر با 28 شهریور. روز قبل از عاشورا. تاسوعا بود و تقریبا همه شهر تعطیل به غیر از ما و لابد سایر نهادهای دیپلماتیک دیگر. و البته لابد کلینیک های شبانه روزی و . نمی دانستم سر کار است یا نه. اما من سرکار بودم. سفارت فقط عاشورا را تعطیل می کند.

حدود ظهر از سر کار زنگ زدم. برداشت اما عجله داشت. گفت ناهار خانه مادر و پدرش مهمان است و تا شب تماس می گیرد. گفتم که کار مهمی ندارم ، فقط می خواسته ام یکی دو جای رم را بهش معرفی کنم که حیف است از دستش برود. می توانم برایش پیام صوتی بگذارم. استقبال کرد و تشکر.

از سر کار که برگشتم برایش پیامی گذاشتم به بلندی سه دقیقه و در آن آرزو کردم که سفرش خوش باشد و گفتم که اگر حال و حوصله داشت هر از گاهی عکس بفرستد و مرا هم در تجربه سیاحانه اش شریک کند. بعد هم پیشنهاد کردم که با توجه به این که قرار است برود فلورانس و آنجا هم آشنایی دارد که قاعدتا دیگر به ایتالیا آشناست می تواند سفر یک روزه ای به پیزا که در همان استان است و فاصله چندانی هم با فلورانس ندارد بکند و برج بزرگ و باشکوه پیزا را هم ببیند. خود من به لطف دوست ساکن فلورانسم پیزا را دیده بودم و از آن خیابان دراز پهن که به برج بلند و سربه فلک کشیده پیزا که تک و تنها وسط شهر ایستاده بود منتهی می شد دیدن کرده بودم. اگر کسی را در فلورانس نداشتم که این ایده را مطرح کند و خودش آنقدر مهمان نواز باشد که دستم را بگیرد و به پیزا برود، شاید هیچ وقت به خاطر خودم خطور نمی کرد که چنین کاری بکنم. حالا می خواستم دکتر را هم ترغیب کنم که این فرصت را از دست ندهد. بخصوص که آن دختر مرموز ، آیلا ، هم در همان شهر زندگی می کرد و از قرار بنا بر این بود که پذیرایی خوبی هم از دکتر بکند ! اشاره دیگری که کردم به رم بود و Piazza di Spagna ، یا میدان اسپانیا، میدان محبوب من در رم. منطقه ای در مرکز شهر با یک برج نسبتا بلند سوزنی و پلکان هایی که دورش را گرفته اند و آب نمای زیبایی که پایین پله ها قرار گرفته و دورش را مجسمه های مرمری گرفته اند و دست کم در فصول پر توریست، همیشه پر از آدم است و جو شادی دارد. معمولا همه توریست ها این تصویر را از میدان اسپانیا دارند، تصویری از پایین، از پایین برج سوزنی ، از روی پله ها. اما من در پرسه زنی بی هدف و مکتشفانه ای که در رم داشتم، گذارم به بام مانندی افتاده بود که به این میدان مشرف بود. از جایی که من قدم ن و اتفاقی به آن رسیده بودم، برج سوزنی روبرویم بود و پلکان و آن آب نمای زیبا زیر پایم؛ و در کنارم، در همان منطقه بام مانند که سطح صاف آسفالت شده ای داشت و مساحتش مثلا به اندازه یک سالن رقص بزرگ بود، هشت – ده نقاش از زن و مرد و جوان و میان سال نشسته بودند، سه پایه هایشان را علم کرده بودند و برای خودشان نقاشی می کردند. آنجا به مراتب از خود میدان اسپانیا هم دیدنی تر بود. اما متاسفانه چون من به هیچ وجه عکاس خوبی نیستم، در عکس هایی که از آن منظره گرفته بودم حتی یک دهم لذت بصری ای که برده بودم منعکس نشد. در آن پیام صوتی سعی کردم برای دکتر شرح دهم که کجا بوده ام و چه دیده ام. خاطرم بود که از یک ردیف پله سنگی بالا رفته بودم و برایش توصیح دادم که اگر آن پله های سنگی را پیدا کند و بالا برود، میدان را زیر پا خواهد داشت. عکس های خودم به درد نمی خورد. توی اینترنت هم هرچه میدان اسپانیا را سرچ کردم عکسی از زاویه ای که مد نظرم بود نیامد. همه عکس ها از همان پایین بودند. از همانجا که همه می روند. که البته بسیار زیباست اما به پای منظره ای که من کشف کرده بودم نمی رسد. خلاصه از میان همان ها یکی دو تا از بهترین هایشان را انتخاب کردم و برایش فرستادم. پایین عکس ها یک پیام کوتاه دیگر هم گذاشتم. فردای آن روز پنجشنبه بود و عاشورا. برایش گفتم که من تا یکشنبه تعطیلم و در این سه چهار روز اگر احیانا به مشکل خورد و ایتالیایی ها زبان نفهم بازی در آوردند می تواند از وجود من استفاده کند. راستش را بخواهید زبان نفهمی ایتالیایی ها یک طرف قضیه بود، به قول پدر در ناصیه خود دکتر هم نمی دیدم که زبان انگلیسی خوبی بلد باشد. پیام ها دیده نشد. تا 5 ساعت بعد ، یعنی تا ساعت 10 شب هیچ کدام از پیام هایم تیک نخورد. و من منتظر بودم. ساعت 10 شب ، بازهم این من بودم که برایش نوشتم : خوب بخون دیگه ! با کلی ذوق و شوق برات پیام گذاشته ام » و چند صورتک دلخور. دیگر یادم نمی آید بالاخره کی پیام ها را دید. فقط می دانم که آن شب حتی برای رفتنش خداحافظی نکردیم. چه برسد به این که مثلا برایم بنویسد یا پیام شفاهی بگذارد که حرفهایم را شنیده و سعی می کند به خاطر داشته باشد ! مثلا !!!

آن شب خوابیدم، نیمه های شب ، همان وقتی که فکر می کردم باید ساعت پروازش باشد، بیدار شدم و به یادش بودم. و از صبح فردایش هم ، درست از زمانی که چشم باز کردم شروع کردم به کنتور انداختن روزها. دکتر قرار بود شانزده روز برود سفر. و وقتی که برگردد باهم ملاقاتی داشته باشیم. با خودم فکر می کردم لابد سوغات کوچولویی هم برایم خواهد آورد. سوغاتش مهم نبود. اصلا مهم نبود. می توانست پرپری ترین و ارزان ترین و بی مصرف ترین و اصلا مزخرف ترین شیء دنیا باشد. من به لحظه ای فکر می کردم که می رفت توی مغازه، و به یاد من چیزی انتخاب می کرد. همان چند دقیقه ای که به خاطر من صرف می کرد. حتی اگر کوچک باشد. حتی اگر از بیشتر از سر رودربایستی و ابراز امتنان باشد تا از روی دل.

دو روز تمام هیچ خبری از دکتر نشد. خبر رسیدنش را نداد. عکس تلگرامش تغییری نکرد و در اینستاگرام هم  که به روی من بسته بود و فقط می توانستم عدد عکس ها را کنترل کنم، عدد عکس بالا نرفت. همان هشتاد و سه تا بود. صبح روز سوم، یعنی شنبه و آخرین روز تعطیل، مطابق معمول به محض بیدار شدن تلگرام را چک کردم. عکس پروفایلش تبدیل شده بود به سلفی ناشیانه ای از خودش با عینک آفتابی جلوی یکی از بناهای مرمری باشکوه و معروف رم که درست نمی دانستم اسمش چیست و کجا واقع شده. اما از کنارش رد شده بودم. سعی کرده بود بیشتر بنا را توی عکس بیندازد تا خودش را. نوشتم : ای وای ! ( دو صورتک ذوق زده. ) » و به گویش جوانان فضای مجازی نوشتم : Happy new pic! پس بالاخره در رم هستی ؟ خوش بگذره. ( همان صورتک لبخند ملیحی ! ) » به واقع هم کمی ذوق زده بودم. یا شاید آرام. انگار خیالم راحت شده بود. دیگر امیدی نداشتم که جواب بدهد. اما ساعت 4 و نیم بعد از ظهر پیامی از دکتر آمد. یک عکس برایم فرستاده بود. عکسی از خودش در میدان اسپانیا. روی همان پله های پایین برج سوزنی که به آب نما می رسند. نه آنجا که من گفته بودم. همانجا که همه می روند. همه ی آنها که هیچ آشنایی که ایتالیا را مختصری بشناسد ندارند. عکس ، سلفی نبود. داده بود آن را ازش انداخته بودند. ایستاده روی پله پایینی با تی شرت یشمی، روشن و شلوار کتانی کرم و عینک آفتابی ای که به یقه قلاب کرده بود. به دوربین لبخند زده بود. لبخندش کمرنگ بود اما شعف در قیافه اش زیاد. پشت سرش یک عالمه توریست، به قول شاملو آتا و اوتا و بلند و کوتا » روی پله ها نشسته بودند و مجموعه لباس ها و ساک ها و . یک عالم رنگ پاشیده بود به عکس. عکس خوش آب و رنگی شده بود. خودش هم خوب افتاده بود. آن روز در آن عکس، با آن تیپ اسپرتی که رنگ هایش را خوب باهم ست کرده بود به نظرم جذاب آمد. کلا در آن دوران همیشه در نظرم جذاب بود، چه با روپوش ارغوانی اش، چه حالا با این تی شرت یشمی کمرنگ. حدود یک ساعت بعد عکس را دیدم و بلافاصله یک عالم قلب و صورتکی که از چشمهایش قلب زده بیرون و علامت کف زدن و  انگشت سبابه و شست به هم رسیده به معنی اکسلنت خرج عکسش کردم. بعد نوشتم : چه عکس خوب و خوش آب و رنگی اونم در مکان محبوب من ! ( سه صورتک با لبخند ملیح ، صورتکی که بیشتر از همه به خودم شبیه می دانستمش.) » ادامه : خوشحالم که پیداش کردی. امیدوارم تو هم به قدر من دوستش داشته باشی.» پیام بعدی : بازهم عکس بفرست. بالاخص اگر پیزا هم رفتی. و وقتی سوار گوندولا ( قایق مشکی ونیزی ) بودی. » بعد به شوخی نوشتم : ولی از فلورانس هیچم نمی خواد عکس بفرستی !! » بعد هم یک استیکر بزرگ از صورت یک دختر لجباز ننر که دست هایش را توی سینه قلاب کرده و مثلا رو برگردانده فرستادم.  بعد بلافاصله دو صورتک خنده با دندان های نمایان تا دوباره سوء تعبیر نکند. و در آخر : خوش بگذره. خیلی زیاد. ( دو صورتک بوسنده. )»

فکر می کنم دیگر همه شما خوانندگان عزیز می توانید حدس بزنید که به هیچ کدام از پیام هایم جوابی داده نشد. حتی ننوشت که آیا اوهم مثل من از میدانی که این همه تعریفش را کرده بودم خوشش آمده یا نه. یا آن بلندی دل انگیز را پیدا کرده یا نه.  باز رفت توی محاق برای دو روز. دو روز بعد با دیدن عکس پروفایلش که عوض شده بود دوباره سراغش را گرفتم : دیگه برام عکس نمی فرستی ؟»  فرستاد. اما بعد از ظهر روز بعدش. دو عکس از فلورانس. نه از خودش. که از شهر. از کلیسای جامعش و رود آرنو که از شهر می گذشت و پل قدیمی معروفش. زیر عکس ها نوشت : سلام. » سریع جواب دادم : سلام. ! » ( و شروع کردم به ابراز احساسات ) : آخی ! رود آرنوی دوست داشتنی. داری می ری سمت پیزا ؟ آخه اونم مسیرش تقریبا همین شکله. راستی ! عکسای پروفایلتم خیلی خوبن. » واقعا هم عکس های اخیرش حرفه ای تر بودند. هم آنها که برای من فرستاده بود و هم آنها که برای پروفایلش می گذاشت. معلوم بود که عکس ها را یک آشنا از او گرفته. توانسته بود با آرامش به لبه ی یک دیواره تکیه دهد و ژست بگیرد. نه ژست بخصوصی. اما توانسته بود خودش باشد. حدس می زدم در معیت همان مادام است که با خوشحالی از او برایم سخن رانده بود و با وجودش بفهمی نفهمی به من پز داده بود.

بگذریم. دور نشوم از خط اصلی ماجرا. انتظار داشتم سلامم را جواب دهد، حرفی بزند یا دست کم بگوید : آره. در مسیر پیزا هستم. » یا نه. پیزا در برنامه مان نیست.» یا هست اما روزهای بعد. » اما هیچ چیز نگفت. حتی کلامی نسبت به ابراز احساساتم واکنش نشان نداد. فقط دیدشان. همین. فردایش، حدود ساعت یازده دو تا صورتک خندان با چشمهای قلبی برایش فرستادم و نوشتم : ! Have fun» دیده شد. بدون هیچ واکنشی. باز دو روز گذشت. خبری از او نبود. مجموعا 9 روز بود که رفته بود و من دلتنگش شده بودم. دلتنگ او و بی قرار وعده ی دیداری که گذاشته بود. برایش گیف موجود باربا پاپا مانندی با کله نوک تیز و چشم های درشت گرد مشکی و ابروهای خطی فرستادم که با بالاتنه و شلوارک به شکم روی زمین دراز کشیده، دو دستش را ستون چانه کرده و با دهان نیمه بازی که تنها دندان نیشش هم از آن نمایان است دارد به نقطه نامعلومی آرزو مندانه و چشم انتظار نگاه می کند و پاهایش را هم مثل بچه های بی قرار توی هوا تکان می دهد. این گیف را چند ماه قبل در سفری که به ازمیر داشتم بلور برایم فرستاده بود و زیرش فقط نوشته بود : برگرد !» و من به معنای واقعی کلمه ضعف رفته بودم بس که نقلی بود و ملوس و بس که مامانم را درونش می دیدم. حالا با همان گیف می خواستم چشم انتظاری ام را به دکتر هم نشان بدهم. زیر گیف هم برایش نوشتم : دیگه کم کم دلم داره دندون درد می گیره. » یک لبخند و یک صورتک بوسه. چند ساعت بعد پیام را دید اما دریغ از یک جواب. ابراز احساسات پیشکشم. حتی یک اعلام حضور هم نکرد. کم کم داشت دلم می گرفت. حالا که به آن روزها فکر می کنم می بینم من بیش از اندازه اسیر برداشت ها و تصورات خودم بودم. او فقط لطف کرده بود و قول داده بود که در برگشت یک جلسه بگذارد و همه چیز را برایم توضیح بدهد. در واقع فقط مرا همین قدر قابل و محق دانسته بود که از اصل ماجرا و این که چه چیز موجب رفتارهایی شده که در آن مدت از او دیده بودم باخبرم کند. اما من از همان قبلش تصمیم گرفته بودم که محتوای آن دیدار چه قرار است باشد. تصور می کردم بر می گردد، مواضع و محدودیت هایش را روشن می کند و بعد هم حتما و قطعا از من خواهد پرسید، یا حتی رویایی تر، درخواست خواهد کرد ! که حالا که واقعیت شرایطش را می دانم آن را بپذیرم و کنار بیایم و با همان اوضاع کنارش بمانم. این ها را از آن آتش عشقی که در اولین بارها در رفتارش دیده بودم استنباط می کردم. یقین داشتم که در دلش نسبت به من احساسی هست و همین باعث می شد حتی یک درصد هم احتمال ندهم که اگر دیداری اتفاق بیفتد برای این باشد که او بخواهد با فهرست کردن مجموعه ای از مشکلات، اساسا فاتحه ی رابطه مان را بخواند. به حرف می گفتم که تنها یک توضیح برایم کافی است. که اگر فقط دلیل رفتار غریبش را برایم توضیح بدهد آرام می شوم، چه برود و چه بماند. اما در عمل، دلم رفتنش را بر نمی تابید. می خواست که او بماند. دوباره اسیر رویاهایم شده بودم، پیش فرضم این بود که می آید و دوباره مرا به رابطه دعوت می کند و برایم محرز بود که جوابم مثبت است و  بر همین اساس هم پیش می رفتم. در پیام دادن افراط می کردم. محبت بی جا می کردم، قلب و بوسه زیاد می فرستادم و متوجه هم نبودم که ممکن است این رفتارها آدمی مثل او را با ویژگی های خاص خودش بدتر معذب کند.

دوباره سه چهار روز گم شد. با خودم حساب می کردم که حالا باید رفته باشد ونیز، حالا لابد دیگر ایتالیا را ترک کرده و رفته آلمان پیش برادرش. می خواست آلمان و هلند را هم ببیند. اما خبری از او نبود. من هم انگار صبر نداشتم. دو روز که گذشت برایش استیکر دخترکی را فرستادم با چشم های معصوم و موهای که پشت میزی نشسته بود و آرزو مندانه به گوشی موبایلش روی میز چشم دوخته بود. و زیرش نوشتم : من عکس می خوام !» یکی دو ساعت بعد پیام را دید اما جوابی نیامد. تا شب صبر کردم. اما بازهم هیچ. دوباره برایش یک استیکر دیگر گذاشتم. یک عروسک پشمالوی شکم گنده  سبز که تقریبا به لاک پشت های کارتونی می ماند و کنج یک اتاق نشسته ، زانوهایش را بغل گرفته و به زمین خیره شده. اما دید. اهمیتی نداد. فردای آن روز عکس پروفایلش را عوض کرد. ونیز بود. حدس می زنم میدان سن مارکو؛ پشت سرش ردیف گوندولاهای ونیزی بود که پارک شده بودند تا مشتری بیاید و سوارشان شود. مسخره بود. عکس پروفایلش را عوض می کرد اما عکس هایش را برای من که اینهمه مشتاق بودم نمی فرستاد. دلخور شدم. دلخوری من در تمام آن مدت جنس خاصی داشت که تا مدتها بعد، یعنی تا هر زمان و در هر زمانی که با دکتر در ارتباط قرار می گرفتم تداوم داشت و به قوت خودش باقی ماند. همان جنس، با همان قدرت. احساس می کردم زور می زنم که دیده بشوم و دیده نمی شوم. زور می زنم که وجود داشته باشم و وجود ندارم. آن روزها و حتی بعد از آن ، انگار تا یک جایی این تلاش مذبوحانه از سر دوست داشتن بود، اما از یک جای دیگر از سر لجبازی. به قول پدرم زور ورزی » ! انگار با خودم می گفتم : خیال کردی ! منو نمی بینی ؟ مجبورت می کنم که منو ببینی ! انقدر سماجت می کنم تا از رو ببرمت. » این امر ناخودآگاه نبود، اتفاقا خیلی هم خودآگاه بود و خجالت زده ام هم می کرد. اما دست خودم نبود. نمی توانستم جور دیگری رفتار کنم.

خلاصه ، آن روز هم دلخور شدم، حتی شاید بیش از دلخوری چون در یک آن، مجموعه ای از حالات و احساسات به من هجوم آورد. عصبانی شدم، نا آرام شدم ، بدنم داغ شد؛ واقعا احساس می کردم خون در رگ هایم داغ شده. انگار مسیرش را در بدنم حس می کردم. مثل جوی داغی که از بدنم رد می شد. معمولا نتیجه این داغ شدن ها و آشفتگی ها یک اقدام بود. برایش پیام گذاشتم: اگر جواب محبت مردم رو بدی راه دوری نمی ره. فقط دل آدم رو گرم می کنه همین.»

چند ساعت بعد، از 10 گذشته بود. با همه ناآرامی ام رفته بودم توی تخت و سعی می کردم با خواندن کتابی چشمانم را خواب کنم. اما دلم آرام نبود. هنوز پیامم را حتی ندیده بود. با خودم فکر می کردم ای بی معرفت ! ای بی معرفت. یک دفعه دیدم موبایلم صدا کرد. برداشتمش. او بود که برایم پیام گذاشته بود. دو سه تا عکس پشت سرهم از او آمد. یکی اش عکس یک استیک خوشگل اشتها بر انگیز بود و یکی دیگر تصویر خودش که به پهنای صورت می خندید، صاف رو به دوربین ایستاده بود و پیراهن یا تی شرت قرمزی را زیر کاپشن پاییزه مشکی اش پوشیده بود. قرمزی بلوزش با گلهای سیمانی قرمزی که لب هره قرنیز پنجره های عمارت پشتی وصل شده بود همخوانی داشت. عکس بعدی عکس خودش بود به همراه مرد دیگری که شباهت فوق العاده ای به او داشت و کاملا مشخص بود برادرش است به همراه دختر کوچک 8-9 ساله ای که حتما برادر زاده اش بود. پس آلمان بود. برادرش چند سالی از او جوان تر به نظر می رسید، با موهایی مشکی تر، قدی کمی کوتاه تر و پهنایی کمی بیشتر که در کنار دکتر، که درست پشت سرش ایستاده بود، به او ظاهر خِپِلی می داد. این یکی واقعا مرد بی ریختی بود. حتی مختصر فروغی که در نگاه دکتر هست هم در چشمانش نبود و شاید تنها تفاوت فاحش ساختار صورتش با صورت دکتر این بود که فک پایینش به قدری جلو بود که با بستن دهان، لب پایینش از لب بالایی جلوتر قرار می گرفت. و دخترش، یک دختر بچه معمولی بود با چهره ای بشاش و عینکی برچشم و یک کوچولو هم تپل. پشت سرشان عمارت معظمی قرار داشت که چون سردرش به آلمانی نوشته شده بود نمی فهمیدم کجاست.

بعد از پست این عکس آخری ، پیامش رسید : سلام ! » باز من احمق بیش از اندازه ابراز احساسات کردم : سلام ! شبت به خیر ! چه عکسای قشنگی !! خوش بگذره. » نوشت : ممنون. » پرسیدم : الان کجایی ؟ آلمانی یا هلند؟» گفت : آلمان. پیش برادرم.» گفتم : چقدر حالت خوبه ! »عکسی که با لب خندان برایم فرستاده بود را ریپلای کردم و درباره اش نوشتم : چهره ات حسابی خوشحال به نظر میاد. » نوشت : آره. این سفر بهم ساخته. من بیرون از ایران که هستم خوشحال ترم ! » دیگر آنقدر می شناختمش که بدانم این جمله را بدون هیچ منظوری گفته و به واقع هم شاید هیچ عنصر رنجاننده ای در این جمله نبود. اما کَمَکی رنجیدم. هر آدمی باید دست کم آنقدر ظرافت طبع داشته باشد که به کسی که در کشوری به انتظارش نشسته نگوید من وقتی خارج از آنجا که تو هستی هستم خوشحال ترم ! اما چنین ملاحظه و ظرافت طبعی در دکتر هیچ وقت نبود. بارها دیده بودم. می دانستم که نمی خواسته برنجاندم. به روی خودم نیاوردم. نوشتم : آخه ایتالیا هم که بودی چهره ات تا این اندازه بشاش نبود. » نوشت : اینجا پیش برادرمم. من اصلا باید آلمان زندگی کنم. » و یکی دو تا صورتک خنده فرستاد.  خوشبختانه پیش از آن که لازم باشد عکس العملی نشان دهم عکس های بعدی ارسال شدند و مکالمه مان را قطع کردند. چند عکس را قطاری پشت سر هم فرستاد. عکس بعدی خودش بود، با همان تی شرت قرمزو شلوار کتانی مشکی کنار یک ماشین خیلی خیلی کوچولو که حتی از فولکس های قدیمی هم به نظرم جمع و جور تر و قالب صابونی تر بود. قسمت بالایی ماشین سفید یخچالی بود و قسمت پایینش رنگ آبی حوض. همین قدر ساده، همین قدر ابتدایی ! عکس هایش را که فرستاد شروع کرد یکی یکی توضیح دادن. آن عمارت پشت سرشان ظاهرا موزه وابسته به کارخانه بی ام و بود و آن ماشین بامزه که آنقدر کوچک بود که شک داشتم یک نفر هم به راحتی درونش جا شود اولین ماشین تولیدی کارخانه ! نوشتم : ای ننه جانم اینو ببین ! چقدر بامزه است ! ( دو تا صورتک چشم قلبی ) عکس بعد در فضای بسته همان عمارت بود، بازهم خانوادگی. این بار زن برادرش هم بود. زنی با چهره ای ساده و بسیار کم آرایش، که زیبایی خیره کننده ای نداشت اما متناسب بود و شیرین و متشخص، که کوچکترین دست کاری ای هم در ترکیب صورتش نشده بود. چشم های روشن داشت و موهای خوش رنگی که بین طلایی و قهوه ای بود و تا پایین گردنش می رسید و با فرق راست، دورش ریخته بود. شبیه اکثر ن ایرانیِ دست نخورده بود. با قدی تقریبا کوتاه و اندامی که بعد از زایمان تا حدی دچار اضافه وزن شده بود اما او را مطلقا در زمره ن چاق قرار نمی داد. لحظه ای به یاد تصویر هستی افتادم. هستی لاغر تر بود، حتی با دختر به آن بزرگی، و تا حدی هم زیبا تر. مثل خود دکتر که از برادرش خوش قیافه تر بود. من هیچ عکسی از هستی در کنار دکتر ندیده بودم. اما حالا این زن را در کنار شوهرش می دیدم و دخترشان. یک خانواده بودند و چهره آن زن، آرامش عجیبی داشت. فکر کردم لابد برادر دکتر شوهر خوبی است. لابد آنها خانواده خوشبختی هستند. عکس را ریپلای کردم و نوشتم : چقدر تو و برادرت به هم شبیهین ! »  و یکی دو تا استیکر چشم گرد شده هم گذاشتم.  جوابی نداد. حواسش به عکس فرستادن بود. از آغاز سفرش به اروپا این اولین باری بود که چند دقیقه ای آنلاین پای تلگرام می ماند. عکس بعدی خودش بود. پشت یک بی ام و آخرین مدل دودی رنگ بسیار بسیار شکیل و شیک. پشت فرمان نشسته بود و کسی از نیمرخ از او و ماشین عکس گرفته بود. عکس بعدی باز خودش بود ! نشسته پشت یک موتور سیکلت مشکی که نمی دانستم چه ربطی به بی ام و می تواند داشته باشد ! و عکس آخر باز دکتر بود در کنار یک ماشین بی ام و  که ظاهرا از  تولیدات خیلی جدید کار خانه بود و اتفاقا به نظرم چندان زیبا هم نیامد. نوشتم : این یکی قشنگ نیست ! »نوشت : فکر می کنی . بی نظیره ! معرکه است. باید پشتش بشینی ببینی. »   دنبال یک استیکر خنگ گشتم و خنگ ترین استیکری که پیدا کردم، یعنی همان که با چشم های گرد بالا را نگاه می کند برایش فرستادم و نوشتم : آخه من که سرم نمی شه. فقط می فهمم که این یکی قشنگ تره. » و عکس ماشین قبلی را برایش ریپلای کردم. جواب نداد. در مجموع زیاد در حال دیالوگ نبودیم. او فقط ذوق زده داشت عکس هایش را برایم می فرستاد و درباره ی هرکدام داد سخن می داد، تازه آن هم تلگرافی و به شیوه خودش، و برایش زیاد هم مهم نبود که چه عکس العملی نشان بدهم. عکس دیگری که فرستاد بیرون از آن عمارت بود، در یک میدان بزرگ و تمیز ! که درست در وسطش محوطه ای گرد درست کرده و تویش را کیپ تا کیپ گل سرخ کاشته بودند و درست در میان این دایره گل کاری شده ستونی بالا رفته بود و روی ستون مجسمه یک نظامی سوار بر اسب به چشم می خورد. نوشت : اینجا مرز اتریشه.» بعد یک عکس فرستاد که عکس عجیبی بود. انگار چند تصویر روی هم افتاده باشند. نور ها واضح نبود و حدود و ثغور سوژه ها را تشخیص نمی دادم. از طرفی انگار چارچوب یک پنجره شبیه به پنجره قطار را می دیدم و از طرف دیگر وجود چند سرباز کلاه آهنی به سر را، با لباس خاکی – سدری منقشی که بارها دیده ایم. اما وضوح تصویر حتی طوری نبود که بفهمم این ها آدم های واقعی اند یا آدمک های اسباب بازی. پرسیدم : اینا واقعاً سربازن ؟» نوشت : آره. سربازای لب مرز. فردا می رم سابورگ ! » ابراز احساسات کردم که : آخی . شهر اشکها و لبخند ها. » خوش به حالش! چه جاهایی را داشت می دید. چه استفاده خوبی کرده بود از یک سفر 16 روزه. نوشت : آره. می خوام برم سرزمین اشکها و لبخندهاشونم ببینم ! » نوشتم : خوش بگذره. خوشحالم که از سفرت لذت می بری. فقط یادت باشه که برگشتت حتما از مرز ایتالیا باشه. وگرنه دفعه بعد برای گرفتن ویزا اذیتت می کنن. » برایم نوشت که پس فردا وارد شمال ایتالیا می شود و از آنجا هم با قطار رم و . باقی اش را من نوشتم : و از رم هم به تهران. » و خودم یک صورتک دلخور و دمق برایش گذاشتم. حالا که دیگر می دانستم دل خوشی از ایران آمدن ندارد. عکس یکی از ماشین ها را برایش ریپلای کردم و نوشتم : وقتی همدیگه رو دیدیم درباره این ماشینا برام توضیح بده. » نوشت : انشا الله. » و مطلقا دنبال این حرفم را نگرفت. عکس آخری را هم از خودش و برادر زاده اش برایم فرستاد و نوشت : خوب ! دیگه من برم. » گفتم : باشه. شبت به خیر. ممنونم که برام عکس فرستادی و منو در تجربه سفرت سهیم کردی. خوشحال شدم.» نوشت : خواهش می کنم. شبتون به خیر ! » دوباره رسمی شده بود. دوباره جمع خطاب شده بودم. نوشتم : چرا یه دفعه رسمی می شی؟» نوشت : ای بابا ! احترام گذاشتن بده ؟ » آمدم بنویسم نه ! احترام بد نیست. رندی بده ! ننوشتم. صراحتم را خوردم. به جایش گفتم : نه ! این که تا آخر مکالمه لحن صمیمی باشه و یک دفعه رسمی بشه بده. ثبات لحن بهتره. » و برایش یک لبخند و یک چشمک هم فرستادم تا جمله ام حال و هوای شوخی و متلک به خودش بگیرد و از جدیت آن کاسته شود. نوشت : شبت به خیر. » جواب دادم و خداحافظی کردیم. حدود یک ربع با هم حرف زده بودیم. به جای تمام این مدت عکس فرستاده بود و خوشی هایش را با من تقسیم کرده بود. خوشحال بودم. به خودم جرات نمی دادم که زیاد درباب رفتارش کنکاش کنم. سعی داشتم از رفتاری که هرچه بود، اگر صمیمانه یا دوستانه یا رفیقانه یا . ، عاشقانه نبود، نشانه ای از عشق بیرون بکشم و چون می دانستم که فرستادن چند عکس و صحبت صرف از تجارب سفر، بدون این که حتی حال طرفت را پرسیده باشی و یا کلمه ای از او درباب این روزهایش پرسیده باشی، هیچ اثری از عشق با خود ندارد سعی می کردم در آن دقیق نشوم. در واقع خودم را زده بودم به بلاهت.

پس فردا شب به مقصد تهران حرکت می کرد و دوشنبه هشت اکتبر، برابر با شانزده مهرماه می رسید. تصمیم گرفته بودم چهارشنبه و پنجشنبه آن هفته را مرخصی بگیرم تا دیدارمان را در یکی از آن دو روز برگزار کنیم. بی تابانه منتظر آمدنش بودم. حالا که سفر حالش را بهتر کرده بود، و پس از حرفهایی که پیش از رفتنش باهم زده بودیم، خیلی امیدوار بودم که اوضاع تغییر کند و جدی تر شود. احساس می کردم وقتی برگردد، مرا ببیند، شاید سوغات کوچکی دستم دهد و برایم از تجارب سفرش بگوید، قطعا به هم نزدیک تر خواهیم شد و چیزی از نو جرقه خواهد زد. منتظر آخر هفته بودم. در تقویمم یادداشت کردم که یکشنبه صبح، اولین کارم تحویل برگه درخواست مرخصی به رییس باشد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سیستم بدن انسان و حیوانات