محل تبلیغات شما

صبح فردا با هیجان از خواب بیدار شدم و به ساعتم نگاه کردم. نزدیک هفت صبح بود. احتمال می دادم که دیگر به خانه رسیده و لابد خوابیده باشد. مهم این بود که دوباره توی همین شهر بود. زیر همین آسمان. خودم با دست خودم شانزده روز فرستاده بودمش اروپا و از خودم دورش کرده بودم. و حالا خوشحال بودم که دوباره پیشم بود. و به زودی می دیدمش.

همین که رسیدم سر کار یک برگه مرخصی برداشتم و برای دو روز آخر هفته ، یعنی چهارشنبه 10 و پنجشنبه 11 اکتبر 20 برابر با و 19 مهر 97 درخواست مرخصی کردم. 2 روز کاری. که بعدش می خورد به جمعه و شنبه تعطیل. یادم هست که وقتی فکر کردم مرخصی دیدارم با دکتر را بگذارم برای آخر هفته، به این احتمال هم فکر کرده بودم که دکتر در دیدارمان حرفهایی بزند که به جای خوشحالم کردن، یک دنیا غمگینم کنند. که آن دیدار در نهایت سردی به پایان برسد و ما در نهایت دلخوری از هم جدا شویم و من بمانم و تمام آن بی شمار احساسات بدی که برای من در نهایت فقط به اشک ختم می شوند. خردورزی دردناکی کرده بودم، با خودم فکر کرده بودم، اگر قرار است گریه کنم بگذار حداقل روز بعدش مجبور نشوم اشک هایم را پاک کنم و بغضم را قل بدهم پایین گلویم و مثل آدم آهنی لباس بپوشم و پشت چشم هایم خط بکشم و بروم جلوی ارباب رجوع. یا در خدمت رییسی که بابت اکثر رفع و رجوع پیش آمدهای ناگهانی اداره فقط نهال را می شناخت. همیشه وقتی که یک مورد ضربتی برای ترجمه، یا ترجمه همزمان یا چه می دانم ضرورت هماهنگ کردن ناگهانی فلان قرار با فلان شخص یا فلان نهاد پیش می آمد ، دکتر ت، رییسم ، سریع از پله ها سرازیر می شد و می آمد پشت میز من و با محبت و احترامی که خاص شخصیت او بود، می گفت: نهال می شه لطفا. ؟» رییسم را به حد مرگ دوست داشتم و تحسین می کردم و همیشه فکر می کردم نه تنها به عنوان یک رییس که به عنوان یک مرد، یک عشق ، یک پارتنر هم موجود نازنینی است ! او به واقع نازنین بود، دقیقا همین لطافت و ظرافتی که در واژه نازنین » هست در وجود او هم بود. و من که فقط یک سال و اندی از او جوان تر بودم همیشه فکر می کردم خوش به حال زنی که کنارش باشد. وجود نه اش در کنار چنین مردی هیچ وقت زخم نمی خورد. شده بود که حتی فکر کنم چرا چنین آدمی سر راه من قرار نگرفت؟ چرا مرا ندید؟ چرا من ندیدمش؟.به هرحال، او نصیب زن یا ن دیگری شده بود و من هم، در واقع نصیب کسی نشده بودم انگار.

خلاصه که می دانستم اگر قرار با دکتر به نتیجه ای که امیدوار بودم نینجامد، دست کم برای یکی دو روز حتی توان اجابت اوامر رییس نازنینم را، که هیچ وقت شکل امر به خود نمی گرفت، نخواهم داشت. در تمام زندگیم عاشق آدم های اشتباه شده بودم و به خاطر آدم های اشتباهی که خانواده ام وجودشان را بر نمی تافتند و در نتیجه در غصه خوردن برایشان هم مرا درک و همراهی نمی کردند، در خفا و به تنهایی گریسته بودم و خوب می دانستم سد کردن راه اشک هایی که دلشان می خواهد حالا حالا ها فرو بریزند چقدر سخت است. اگر دکتر، مرا و عشقم را پس می زد، کم ترین لطفی که می توانستم به خودم بکنم این بود که حد اقل شرایطی را فراهم کنم که بشود سر صبر نشست و گریه کرد.

اما زیاد به این احتمال پر و بال نمی دادم. نمی خواستم بی جهت غمگین شوم.  آن دیدار و هرآنچه قرار بود در آینده نزدیک برایم رخ دهد آنقدر برایم مهم بود که به انرژی و فکر مثبت کردن و انرژی مثبت فرستادن برای کائنات و چیزهایی که در شرایط معمول، دست کم تا آن روز، زیاد اعتقادی بهشان نداشتم هم اهمیت می دادم. فکر بد نمی کردم که بد نیاید.

رییس بدون لحظه ای تردید و چون و چرا مرخصی ام را امضا کرد. برگه را که دستم داد خندید و گفت : ما روی نیروی کار شما حساب کرده ایم ها ! زیاد مرخصی می گیرید !! » یک لحظه جا خوردم و تا چشم هایم گرد شد، لبخند مهربانی زد و برگه را به دستم داد : شوخی می کنم. شما همکار خوبی هستید. از مرخصی تان لذت ببرید. » خدایا. چطور ممکن بود بعضی از مردها اینطور نرم و لطیف و پر احساس باشند وبعضی دیگر آن طور زمخت و بی توجه و عاجز از درک روحیات یک زن؟ مگر درست این نبود که مردانی مثل دکتر ت. قسمت نی شوند که  قدر وجود پراحساسشان را می دانند و نی مثل من هم قسمت مردانی که درک کنند، زنی که می تواند عمیق و بی چشمداشت دوست بدارد چه موجود ارزشمندی است ؟ پس چرا قرار دنیا این نیست انگار ؟ چرا من درگیر مردی شده ام که حتی علنی ترین و تابلو ترین وجوه شخصیتم را هم درست و حسابی نمی بیند چه برسد به خفایای روحم را و دکتر ت. هم می دانستم در دوران جوانی اش عشق بزرگی داشته که به نتیجه نرسیده است. ظاهرا او ترکش کرده بود. حالا هم در ایران، به روایتی تنها بود و بنا بر مجموعه ای از حدس و گمان ها در رابطه ی نیم بندی با یکی از همکارانمان، که اگرچه دختر بسیار خوبی بود، اما به باور من به او نمی خورد. به نظرم با روح این مرد نازنین به اندازه کافی سنخیت نداشت.

صبح یکشنبه ، اول هفته، دکتر ( مرد محبوبم ) وارد ایران شد، من رفتم سر کار و مرخصی گرفتم. اما حتی یک پیام هم برایم از  او نیامد. خبر رسیدنش را هم به من نداد. اما من، امروز که تقویم سال گذشته ام را ورق می زنم، می بینم که با چه شوق و جدیتی داشتم خودم را برای آن دیدار به قول رسانه ای ها بزرگ و سرنوشت ساز » آماده می کردم. نوشته های تقویمم اینطور می گویند که بعد از آن مکالمه ی خوشایند تلفنی پیش از سفرش که در آن به من قول داد که در بازگشت جلسه ای بگذاریم و همه چیز را برایم بگوید، در جلسه ای که درست بعد از آن تماس تلفنی با روانشناسم داشتم، از او درباره رابطه جنسی پرسیده ام ! درباره ی آماده شدن جسمی و روحی و اعتقادی برای رویارویی با این اتفاق بزرگ ! در حقیقت مدتها بود که داشتم به این قضیه فکر می کردم. برای منی که حتی ، بعد از رد کردن سی سالگی ، بدون ذره ای تردید معتقد بودم که برقراری رابطه جنسی باید حتما پس از ازدواج صورت بگیرد و درستش همین است که هر زنی تا زمانی که ازدواج نکرده باکره باشد و راستش، هیچ وقت ذهنم را چندان مشغول این نکرده بودم که مسئله بکارت به هنگام ازدواج و گره خوردن این امر با آبروی خانواده و . چقدر منطقی یا غیر منطقی است، پس زده شدن از سوی دکتر بعد از فهمیدن این که من قرار نیست از لحاظ جسمی صد در صد دراختیار او باشم، حقیقتا ضربه ی بزرگی بود. بالاخص بار دوم، همان شب لعنتی که رفتم خانه اش و با حرف، به هیچ نتیجه ای نرسیدیم، همان شب که وقتی کنارش نشستم، دستش را حس کردم که آرام استخوان کتفم را نوازش کرد، انگشتانش را که آرام روی کتف و گردن و تقریبا زیر بغلم کشیده شد و بعد عقب رفت. بعد از همان نوازش نیمه کاره ی نافرجام بود که از کنارم بلند شد، روی مبل روبرویی ، دور از من نشست و سیگاری آتش زد و به زحمت و در حالی که علنا می دیدم چقدر معذب است، برایم گفت که او مدتی مدید متاهل بوده و نیازهای یک مرد متاهل را دارد. ادامه نداد. بعد از آن شب خیلی فکر کردم، به این که واقعا باکره بودن یا نبودن من چقدر به خانواده ام، به آبروی خانواده ام ارتباط پیدا می کند. چطور بود که ما در فرهنگی زندگی می کردیم که امور جنسی را خصوصی ترین و شخصی ترین وجه زندگی آدمها می داند و حتی حرف زدن درباره اش تابوست، اما این که دختری باکره هست یا نیست و درچه زمانی از مرحله ی بکر بودن به غیرآن گذار کرده ، بالاخره روزی قرار است بشود نقل محفل همه ؟ من داشتم مردان محبوب زندگیم را از دست می دادم بدون این که تجربه شان کنم. نه فقط جسمشان را، که روحشان را، وجودشان را و تجربه ی تقسیم لحظاتم با آنها را هم از دست می دادم چون قرار بر این بود که اگر، احیانا ، روزی با مردی آشنا شدم که قرار شد با من ازدواج کند و ما به مرحله ی شب زفاف رسیدیم، بتوانم سرم را بالا کنم و با افتخار بگویم من باکره ام. یا چه می دانم براثر اتفاقی که می افتد خود حضرت آقا بفهمد که من باکره بوده ام. اگر آن آدم هیچ وقت نمی آمد چطور؟ اصلا اگر آنقدر دیر می آمد که دل من هزار بار با رفتن مردانی که دوستشان داشتم تکه پاره شده بود چطور ؟ همه اینها را به خودم می گفتم اما نمی توانستم تصمیم بگیرم، تردید کشنده ای داشتم. از طرفی فکر قضاوت هایی که در صورت صرف نظر کردن از بکارت نثارم می شد به شدت وحشت زده ام می کرد. خودم را می دیدم که وسط میدانی ایستاده ، ، و از هر طرف به بدنش تیغ فرو می کنند. هربار که لحظه افشا شدن این راز را مجسم می کردم چنین تصویری به ذهنم می رسید، و از آن مرحله انتزاع به دنیای رئال که می آمدم، این تیغ ها تبدیل می شدند به زخم زبان هایی از جنس : طفلک دختر مردم ! سی و چند سال شوهر گیرش نیومد دیگه نتونست خودشو حفظ کنه ! نیاز طبیعیه دیگه ! چه می شه کرد » و جملاتی از این دست. و خدا می داند که چه احساس اشمئزازی به من دست می داد از فکر این که کسی ، حتی یک نفر، فکر کند من به خاطر تشنگی جنسی بوده است که از بزرگترین حامل آبروی خانواده ام ! » صرف نظر کرده ام. فقط خودم می دانستم و خدا که هیچ وقت احساس تشنگی جنسی ! احساس تشنگی صرفا » جنسی نکرده بودم. یعنی اصلا برایم حتی قابل تصور هم نبود که زنی چنین حسی پیدا کند. عشق را حس کرده بودم و می فهمیدم، و لمس خوشایند وجود مردی را که دوستش داری را؛ حاضر بودم هزاران ساعت بنشینم و به نوازش موهای نرم دکتر فکر کنم. در این هم قطعا میل جنسی وجود دارد، اما نسبت به مردی که دوستش داری، نگاهش را، صدایش را، شخصیتش را، بوی بدنش را، مجموعه تعریفش را. و در عین حال ، چنین حسی کوچکترین سنخیتی با ماهیت سخیف موضوع صحبت مردم ندارد. در زندگیم دو مرد را بوسیده بودم، عشق اولم و دکتر را. از بوسیدن هردویشان هم به حد نهایت لذت برده بودم، اما هیچ وقت وجه غالب ارتباطم آن بوسه نبود.  طوری که علی، هروقت می خواست با ماچ و بوسه دلخوری ام را برطرف کند و من زیربار نمی رفتم بدتر دلخور می شد که چرا من اینهمه سردم؟ که این شیوه همه مردهاست برای دوباره به دست آوردن دل زن ها. و من زیر بار نمی رفتم. می گفتم با کلام رنجیده ام و با کلام هم رنجیدگی ام برطرف می شوم. آدمم. ذی شعور. و حالا چنین منی، می توانستم متهم شوم به این که دیگر نتوانسته ام دربرابر میل جنسی ام تاب بیاورم. فقط خودم می دانستم که مسئله ابداً این نیست. بلکه فقط دیگر نمی خواهم، روا نمی دانم که دلم بشکند. دلم نمی خواهد بنشینم و رفتن مردان محبوبم را نگاه کنم. اما از سوی دیگر هنوز نگران بودم؛ انگار هنوز نمی توانستم به مردانی که مطالبه رابطه جنسی می کنند اعتماد کنم. عقلم می گفت مردی که به سراغ دختری سی و چند ساله می آید، که خودش هم جوان جوان که باشد دست کم همان سی و چند ساله است، دیگر نمی تواند مرد آفتاب- مهتاب ندیده ی محجوبی باشد که حتی فکر آغوش یک زن به ذهنش خطور نمی کند، و طبیعی است که در یک رابطه به دنبال نزدیکی و تماس جسمی هم باشد؛ اما بازهم انگار همان عقیده ی قدیمی که مردی که قبل از ازدواج رابطه می خواهد شیاد است و فقط آمده بازی کند و . در سرم زنگ می زد. نمی توانستم خود مرا متقاعد کنم که اگر بتوانم خودم را از ترس از قضاوت ها رها کنم، صرف تن دادن به رابطه کار درستی است.

اما دکتر را نمی خواستم از دست بدهم. دست کم نمی خواستم او را به این دلیل» از دست بدهم. و رفتم پیش روانشناس تا به من در تصمیمی که می گیرم قدرت بدهد. دکتر عبادی، دکتر روانشناسم که مرد میانسال دلنشینی بود و همانطور که پیش از این هم گفتم، گرایش چندانی به غیر عادی و آنورمال قلمداد کردن هیچ رفتاری نداشت و همه چیز را، تا آنجا که به حد افراط نمی رسید درک می کرد، قبل از هرچیز سعی کرد مرا با این فکر به تفاهم برساند که این تصمیم فقط و فقط به من مربوط است و اختیار جسمم به غیر از من با هیچ کس دیگری نیست و اساساً قرار نیست کسی چیزی در این باره بفهمد که بعد از آن به قضاوت بنشیند. اما این تصمیم هم، مثل هر تصمیم دیگری باید درست و به موقع گرفته شود؛ دکتر گفت تو فقط باید مطمئن شوی که این فرد و آنچه در پی این تصمیم بزرگ خواهد آمد ، ارزشش را خواهد داشت. برخلاف آنچه که شما شاید تصور کنید، دید روانشناسم به دکتر منفی نبود. چون من دوستش داشتم. از آنجایی که به قول او احساسم متوجه دکتر بود » سهل گیرانه به من اجازه می داد که تا آنجا که می خواهم پیش بروم و تلاش کنم، دکتر را آدم بدی نمی دانست، و باور داشت که آدم حق دارد برای دلش تلاش کند، کلا باور داشت که آدم تا جایی که صدمه ای به دیگران نزده می تواند به میل خودش عمل کند. اشتباه هم جزئی از راه است. صحبت رابطه جنسی که پیش آمد فقط به من توصیه کرد مطمئن شوم که می ارزد. گفت حتی اگر در زیرین ترین لایه های ذهنم می دانم که تن دادن به رابطه فقط برای نگه داشتن موقتی مردی است که قرار نیست بماند، این رابطه مرا خوشحال نخواهد کرد و لذت و شکوهی که حق هر انسانی است که در اولین معاشقه زندگی اش بچشد به من نخواهد داد. اما اگر فکر می کنم ارزشش را دارد، از قضاوت دیگران نترسم. اصلا ومی ندارد که کسی، حتی مادرم، از این ماجرا مطلع شود.

و من فکر کرده و مطمئن شده بودم. می دانستم که رابطه با دکتر، حتی به فرض این که دیدارمان به بهترین شکل ممکن پیش برود برای تمام عمر نخواهد پایید. نه دکتر آدمش بود و نه شاید من. اما ارزشش را. داشت. فقط و فقط به این دلیل که من دلم می خواست » اولین رابطه ام را با او تجربه کنم. .

در تقویمم، به تاریخ شنبه همان هفته ای که دکتر یکشنبه اش به ایران باز می گشت، به ایتالیایی که فقط خودم بفهمم، نوشته بودم : آخر این هفته را مرخصی می گیرم. چهار شنبه و پنجشنبه را. و یکی از این دو روز به خانه اش می روم. و شاید نخستین عشقبازی واقعی زندگی ام را تجربه کنم. آماده ام؟ روحا شاید. جسما نه هنوز. باید چند کیلویی لاغر کنم.

خیال خام پلنگ من .

تا عصر دوشنبه با همه ی بیقراری ام صبر کردم. دلم برای دیدنش پر می کشید و تمام وجودم پر از اضطراب تصمیم بزرگم بود. عصر دوشنبه بود که برایش پیام فرستادم : سلام. رسیدنت به خیر. خوبی ؟ خستگی سفر از تنت در رفت؟» پیام بعدی. ببین ! من آخر هفته دو روز مرخصی گرفته ام. چهارشنبه و پنجشنبه رو. می شه عصر یکی از این دو روزت رو خالی کنی همدیگه رو ببینیم بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم؟» قطعا هزار سال جسارت و پررویی اش را نداشتم که به او بگویم مرا به خانه ات دعوت کن.

چند ساعتی را در التهابی خوش سپری کردم تا جوابش آمد : آخر این هفته رو فکر نکنم بتونم. 15 روز نبوده ام. » التهاب خوشم رفت. یک لیوان آب ریختند روی سرم. یک لیوان آب داغ. انگار درِ پوستم را باز کردند و ریختندش توی رگ و پی ام. باز تمام وجودم گر گرفت. باز خون داغی را که در بدنم می چرخید حس می کردم. باز بی طاقت بودم. تماس گرفتم. ساعت 7 شب بود، مدتی بود برای عیادت مامان هم کلی مهمان آمده بودند و من باید به روی آنها هم لبخند می زدم. چند بار که گوشی زنگ خورد جواب داد به سلامم خودمانی پاسخ داد، اما نه با نرمی. از همین حالا پشت سنگر بود و آماده دفاع. کاملا حس می کردم. پرسیدم : کجایی ؟» گفت : تو ماشینم. دارم می رم خونه مامان اینا.» پرسیدم : یعنی نمی تونی حرف بزنی ؟ » گفت : چرا. تا برسم می تونم حرف بزنم. بگو. » گفتم : دکتر جان ! چرا نمی تونی آخر هفته ات رو جور کنی ؟ من مرخصی گرفته ام! » گفت : خوب تو به من نگفتی مرخصی می گیری که ! من الان 15 روز ایران نبوده ام. همه ی مریضام منتظرن. » گفتم : من دارم 4 روز تموم بهت وقت می دم. چهارشنبه ، پنجشنبه ، جمعه و شنبه. یعنی تو حتی ظهر جمعه هم وقت نداری؟ » گفت : بابا جان من هنوز نمی دونم برام چطوری وقت گذاشته اند اما جمعه شب شیفتم. » به طرز احمقانه ای زیاد کار می کرد. گفتم : شیفتت کی تموم می شه؟ » با لحنی کلافه و تقریبا فریادن گفت : عزیزم ! من نمی دونم. تو می گی یه بعد از ظهر کاملتو به من بده.» گفتم : چرا داد می زنی؟ داد نزن سر من » گفت : داد نمی زنم چشم. »و تن صدایش را پایین آورد : من نمی تونم همچین کاری بکنم. » گفتم : بعد از ظهر آدم می تونه از هفت و هشت شب هم شروع بشه. مهم اینه که بنشینیم و با آرامش حرف بزنیم. » گفت : ببین ! من چون می دونم تو چه جور آدمی هستی و برنامه ات نباید ت بخوره، الان بهت هیچی نمی گم. هروقت اوضاعم جور شد و برنامه ام مشخص شد، هر روز که دیدم می تونم برنامه بذارم 2 روز قبلش بهت خبر می دم. » گفتم : یعنی کی؟ من چقدر باید منتظر باشم؟ » گفت : من قول می دم تا 10 روز آینده یک روز تو فاصله ی مریضام یکی دو ساعتی رو خالی کنم که همو ببینیم بشینیم یه جا حرف بزنیم. من نمی تونم تمام عصرمو برات خالی کنم. می تونم بهت بگم چه ساعتی مریض دارم، تا اون ساعت وقت دارم با تو باشم. » او می گفت و حال من بدتر می شد. او می گفت و حرص و عصبانیت در من  بیشتر و بیشتر می شد. و مدام از ذهنم می گذشت : ای بی معرفت. ای بی معرفت. » واقعا که خیال خام پلنگ من. من در چه خیالی بودم و او در چه خیالی. با عبارات بعدی بدون این که چیزی بپرسم خودش آب پاکی ر اروی دستم ریخت. گفت : ببین خانم م.، تو انتظار داری که ما با هم یک رابطه خیلی جدی رو شروع کنیم، اگر انتظارت اینه باید بدونی که من الان شرایطش رو ندارم. من می تونم مثل یک دوست کنارت باشم. یک رابطه دوستی با تو داشته باشم. در صورت ممکن بهت کمک فکری بکنم؛ اما از حالا بهت بگم اون چیزی که قراره بهت بگم خوشحالت نمی کنه. تو به من گفتی بهت بگم مشکل از تو بوده که رابطه به هم خورده ؟ نه ! من از همینجا پای تلفنم بهت می گم مشکل از تو نبوده. همه ی مشکل از منه. مربوط به منه. من می خواستم وقتی باهم نشستیم و حرف زدیم همینا رو بهت بگم که تو بیخودی خودتو مقصر ندونی. »

از همه حرفهایی که آن شب  به او گفته بودم فقط این یادش بود که پرسیده بودم عیب و ایراد و مشکلی از من بوده؟ و حالا تنها هدفی که او در دیدار آینده مان برای خودش تعریف کرده بود این بود که به من اطمینان خاطر بدهد که من مشکلی نداشته ام.

گفته بودم آدم عاشق شدنم؛ یادش نمانده بود. گفته بودم تمام این مدت را کج دار و مریز کرده ام تا ببینم رابطه با او به جایی می رسد یا نه؟ یادش نمانده بود. هیچ چیز یادش نمانده بود. حتی به خاطر نداشت که باید درباره تاهلی که از آن هیچ به من نگفته بود توضیحی بدهد.

لج کرده بودم. به حد مرگ خشمگین بودم و اصرار داشتم حرفم را به کرسی بنشانم گرچه می دانستم که نمی شود. گفتم : نه خیر ! من تا جمعه وقت دارم. می خوام وقتی حرفات رو می شنوم خسته نباشم. خسته ی کار نباشم. دلم می خواد وقتی منو از غصه داغون می کنی فردا صبحش قرار نباشه برم جلوی رییس. » به من گفت خودخواه! گفتم با آدم خودخواه باید خودخواه بود. گفتم : ما نخوردیم نون گندم اما دیده ایم دست مردم. هیچ دکتری نیست که نتونه برنامه اش رو خودش بریزه. »حسابی عصبانی شد و گفت : توهین نکن به من ! همیشه همینطوره. من دفعه قبلم که با تو قرار گذاشتم و نشد پوست از سرم کنده شد ! » احتمالا اشاره به همان روزی می کرد که قرار بود باهم برویم کافه بنشینیم و کارهای مربوط به ویزایش را انجام بدهیم و در لحظه آخر کنسلش کرده بود چون به مهمانی فامیلی ای دعوت شده بود که نمی توانست در آن شرکت نکند. همان روز که من با اشک پشت باجه برگشتم و دریای بینوا ( همکارم ) پیشنهاد کرد که به جای من باجه را بگرداند تا به خودم مسلط شوم. یکی از چندین و چند باری که به همم ریخته بود و گند زده بود به روزم. بله راست می گفت. من هم آن روز پوست از سرش کنده بودم. و او همین را فهمیده بود. عکس العمل عصبی دختر جیغ جیغویی که پوست از سرش کنده بود. و شک دارم حتی یک لحظه با خود فکر کرده بود من روز این دختر طفلک را خراب کردم. راستی چند درصد از مردها بلدند خودشان را به جای یک زن بگذارند و قضایا را از دریچه دید او ببینند؟ چند درصد از مردها همدلی را بلدند؟ چند درصد از مردها در طول عمرشان، در پی تجارب ریز و درشت و موفق و ناموفقشان تصمیم می گیرند که مختصری زبان زنها را یاد بگیرند؟ .

جان کلام در نهایت زیربار نرفت که در دوران تعطیلات من همدیگر را ببینیم. انگار کسر شانش بود که برای چیزی من تصمیم بگیرم.  انگار زمان هرچیزی را می بایست فقط خودش تعیین کند. بازهم مثل همیشه به جایی رسید که باید از ماشین پیاده می شد. باید می رفت. از شرم خلاص می شد. مریض نداشت؛ کنار مریم هم نبود؛ اما در ابتدای تماس در ماشین بود به مقصد خانه پدر و حالا رسیده بود. منتظرش بودند برای شام ! آنها زمانشان مهم بود. آنها نباید معطل می شدند. فقط من بودم که برنامه ای که مدتها برایش لحظه شماری کرده بودم را به هم می زد یا کلا به هیچ می گرفت و عیبی نداشت. تازه گلایه هم می کرد که پوست از سرش می کنم. » چند بار گفت : بعدا حرف می زنیم » و خداحافظی کرد. یکی دوبار سماجت کردم و نگذاشتم قطع کند. مذبوحانه. و هربار عصبانی تر و درمانده تر می شدم. در نهایت گفت : نهال جان ! بابام اومده داره از پشت پنجره نگاه می کنه.  گفتم بعداً حرف می زنیم دیگه. » در نهایت درماندگی گفتم خداحافظ چون چیز دیگری نمی توانستم بگویم. گوشی را که گذاشتم من بودم و بدن گر گرفته ام و حجم بی نهایت عظیمی از خشم و کفری بودن و اندوه و یک عالم مهمان که گوش تا گوش خانه نشسته بودند. این جور موقع هاست که آدم احساس می کند از یک زمانی به بعد دیگرنباید با خانواده اش مدام زیر یک سقف باشد. یک دلیل ساده اش این است که بتوانی هروقت دلت خواست گریه کنی، یا پای تلفن با کسی دعوا کنی و مجبور نباشی تظاهر کنی که حالت خوب است. در این جور مواقع تظاهر به آرامش به قدری انرژی بر است که من فکر می کنم واقعا از عمرمان کم می کند انگار.

رفتم پیش مهمان ها. آقای تنگستانی، یکی از دوستان مامان و پدر که به من لطف دارد شروع کرد خوش و بش کردن و خاطره گفتن. یک لبخند روی لبم نقاشی کرده بودم و انگار اصلا نمی شنیدم چه می گوید. به جای حرف های آقای تنگستانی انگار به حرفهایی فکر می کردم که در سرم می جوشید. و شاید همه شان را می شد در همین عبارت خطابی خلاصه کرد : ای بی معرفت. »

نیم ساعتی به هزار بدبختی پیش مهمان ها نشستم و بعد برگشتم توی اتاق. روی تختم ولو شده بودم. چراغ وسط خاموش بود و چراغ بالای سر تختم بیخودی روشن ، زیرش نشسته بودم و نور نابه جای بی موقعش داشت کورم می کرد. اما حس نداشتم چراغ ها را عوض کنم. حس نداشتم لباس مهمانی ام را دربیاورم و لباس راحت تنم کنم. هیچ کاری نمی توانستم بکنم جز این که به گوشی ام چشم بدوزم و دلم در هم فشرده شود از آمیخته ای از غصه ی عمیق وخشم. به خاطر تشکر از سفری که برایش جور کرده بودم هم که شده نمی بایست آنطور برخورد کند.

دلم طاقت نیاورد. موبایل را باز کردم و برایش فایل صوتی گذاشتم. 9 دقیقه ! چقدر حرف زدم گفتم که انتظارم از اول هم همان بوده. گفتم می دانسته ام که در نهایت هم قرار نیست به دل من اهمیت بدهد. که دروغ می گفته و من آگاهانه گذاشته بودم دلم را خوش کند. مسخره اش کردم که لیاقت زنی مثل مرا ندارد. که از این که می گوید به من کمک فکری می دهد خنده ام می گیرد! نه که خودش در زندگیش خیلی خوشبخت است که حالا بخواهد به من هم کمک فکری بدهد !!! که اگر خیلی راه بلد است زندگی داغان خودش را درست کند. که اصلا بی خیالش. که دیگر در پی آن دیدار نیستم. که دیگر کاری به کارش ندارم. و خیلی حرف های دیگر. امروز واقعا به یاد ندارم که در آن پیام دراز چه گفته بودم. فقط خاطرم هست که تلاش می کردم با لحنی ملایم و آرامشی ظاهری با حرفهایم، با صفاتی که به او می دادم و . بکوبمش. و یادم هست که نگفتم بی معرفت. چرا نگفتم؟ مگر لب کلامم همین نبود ؟ به هرحال، یکی دو ساعت بعد، قبل از این که پیام را ببیند پاکش کردم. یک فایل دیگر گذاشتم. بازهم همینقدر دراز و کم و بیش با همان محتوا. آن را هم پاک کردم. در نهایت هیچ چیز نفرستادم. هیچ جوابی به رفتارش ندادم.

فکر می کنم دیگر همه تان بتوانید حدس بزنید که آن دیدار، که قرار بود تا ده روز آینده رخ بدهد، هرگز رخ نداد. فکرهمه چیز را کرده بودم جز این که وعده آن دیدار از اساس فریب باشد. که زیرش بزند و وقتی برگشت سنگ قلابم کند. انتظار داشتم در آن ملاقات با حرفهایش منهدمم کند، اما این که از اساس آن را برگزار نکند نه ! در تصورم هم نبود. فکر نمی کردم اینقدر . بی معرفت. باشد. من خوش خیال را بگو که حتی جسم و روحم را هم برای این ملاقات بزرگ آماده کرده بودم. چقدر ساده دل بودم .

 بعد از بازگشت او از اروپا، تا حدود 1 سال بعد، هیچ ملاقاتی باهم نداشتیم مگر در مطب دندان پزشکی و مواقعی که دندان من عیب می کرد. دکتر هیچ وقت به من زنگ نزد تا برای نشستی که قولش را داده بود قرار بگذارد. نه تماسی گرفت، نه پیامی فرستاد. بابت سفرش از من تشکر نکرد، هیچ وقت درباره ماشین های متنوع و رنگارنگ کارخانه ی بی ام و برایم نگفت و هیچ هل پوکی به عنوان سوغات اروپا به دستم نداد. او حتی در ایتالیا هم به نقاطی که من گفتم نرفت، کنار برج پیزا عکس نگرفت ، سوار گوندولای ونیزی برایم عکس نفرستاد ( فکر کنم اصلا سوارش هم نشد. شاید چون گران بود) و به ناپل که شهر محبوب من بود و بازدید از آن را با نهایت شورو شوق به او توصیه کرده بودم سر نزد. هیچ کاری را به خاطر من نکرد. هیچ کاری را. نه در سفر و نه پس از آن. احساس می کردم بدجور باخته ام. بدجور

 

ادامه دارد.

توضیح برای خوانندگان

مردی با روپوش ارغوانی قسمت نهم

مردی با روپوش ارغوانی قسمت هشتم

هم ,نمی , ,ام ,» ,یک ,به من ,که به ,گفت ,این که ,بود که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها